شنبه, 20 اردیبهشت,1404

حسرت عروسی‌ام که به‌خاطر جنگ در غزه ناتمام ماند

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 05 دی,1403 نویسنده : نور عاشور غزه
حسرت عروسی‌ام که به‌خاطر جنگ در غزه ناتمام ماند

مثل هر دختری که رویای ازدواج و پوشیدن لباس سفید عروسی را در سر دارد، تمام چیزهایی را که برای این مناسبت لازم بود آماده کرده بودم. لباسی زیبا رزرو کرده بودم که به آن افتخار می‌کردم و مطمئن بودم همه از دیدنش خوششان خواهد آمد. من و نامزدم خالد سالن مراسم را رزرو کردیم و به جزئیاتی مانند نورپردازی، گل‌آرایی و دیگر موارد اهمیت دادیم. خانه‌ای که قرار بود با عشق در آن زندگی کنیم را هم با هم انتخاب کردیم، از طراحی و مبلمان گرفته تا رنگ‌های آن، به گونه‌ای که نمایانگر ما و داستانمان باشد.

طبق رسوم ما در غزه، وقتی عروس لباس‌ها و وسایل خود را آماده می‌کند، آن‌ها را در چمدان‌های تزئین‌شده می‌گذارد و طی مراسمی کوچک که نزدیکان دعوت می‌شوند، آن‌ها را به خانه جدید می‌برد. آن زمان، مادرم برای من پنج لباس فلسطینی زیبا و سنتی دوخته بود که مشتاقانه می‌خواستم همه آن‌ها را ببینند و از رنگ‌ها و طرح‌های زیبایشان لذت ببرند. همه این‌ها را با شادی فراوان آماده کرده بودم، اما ناگهان جنگ لعنتی آغاز شد.

در روز سوم جنگ، نیروهای اشغالگر ما را مجبور کردند خانه‌های خود را ترک کنیم، زیرا منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم به منطقه خطر تبدیل شده بود. با لباس‌هایی که به تن داشتیم برای یک روز، دو روز، یا یک هفته از خانه بیرون رفتیم. کلید خانه‌مان را با خود برداشتیم به امید بازگشت. اما خانه‌ای که در ماه مه ۲۰۲۳ توسط اشغالگران بمباران شد و ما آن را در اوایل اکتبر دوباره ساختیم، پس از دو هفته جنگ بار دیگر بمباران شد و به تلی از خاکستر سیاه تبدیل شد.

لباس‌های زیبای من همه سوختند، و اثری از لباس‌های سنتی فلسطینی باقی نماند. هر چیزی که برای عروسی‌ام آماده کرده بودم نابود شد. آن زمان خیلی غمگین بودم، زیرا چیزهایی را از دست داده بودم که برایم بسیار ارزشمند بودند. اما نمی‌دانستم که سختی‌های بیشتری در پیش است. خانه‌ای که من و خالد با هم آماده کرده بودیم نیز بمباران شد و کاملاً ویران شد. ساختن این خانه برای ما آسان نبود؛ نتیجه سال‌ها، ماه‌ها، روزها و شب‌های سخت‌کوشی خالد در بیمارستان‌ها بود.

سالن عروسی هم کاملاً تخریب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند. مغازه‌ای که لباس عروسی‌ام را از آن گرفته بودم، در آتش سوخت و همراه با آن لباس عروسی من هم نابود شد. دیگر چیزی در شهر باقی نمانده بود که ما را به یاد شادی‌ها و روزهای خوشمان بیندازد. حتی دوست عکاسمان، روند، که روز نامزدی‌مان را با عکس‌های زیبا ثبت کرده بود و قرار بود روز عروسی‌مان را هم عکاسی کند، همراه با خانواده‌اش به دست اشغالگران به شهادت رسید. آن‌ها او را کشتند و با او تصاویر عروسی ما را نیز نابود کردند.

چقدر دوست داشتم آن لحظات را ثبت کنم، اما حالا دارم مصیبت‌های جنگ را ثبت می‌کنم و در پلتفرم دیجیتالم هرچه از رنج‌ها می‌بینم و می‌شنوم را می‌نویسم؛ رنج‌هایی که کلمات قادر به توصیفشان نیستند.

اشغالگر تعدادی از مهمانان را نیز کشت، و بیشتر دوستان و اقوام در این جنگ به شهادت رسیدند. شاید حرف‌هایم شبیه یک داستان تراژیک به نظر برسد که دختری افسرده روایتش می‌کند، اما چشمانی که روزگاری همه رنگ‌ها را می‌دید و از هم تمییز می‌داد، اکنون چیزی جز خاکستری خرابه‌ها، سفید کفن‌ها و قرمزی خون در همه‌جا نمی‌بیند.

اما نامزدم خالد، از زمان آغاز تجاوز اشغالگران، با تمام توان و تلاشش در بیمارستان الشفا کار می‌کرد و حتی یک روز هم به خانه بازنگشت. بعد از مدتی ارتباطش با همه قطع شد؛ اشغالگران بیمارستان را به‌طور کامل محاصره کردند و هیچ خبری از او به ما نرسید. آیا حالش خوب است؟ یا دچار حادثه‌ای شده است؟ کاری از دستم برنمی‌آمد جز این‌که ساعت‌ها مقابل کانال الجزیره بنشینم، با دقت منتظر دیدن تصویرش باشم یا خبری که آرامم کند. اما تنها چیزهایی که می‌شنیدم خبر از قتل پزشکان، دستگیری و شکنجه آن‌ها بود، بدون اشاره به نامشان.

من از دختری پر از امید و آرزو که منتظر بزرگ‌ترین شادی زندگی‌اش بود، به دختری ناامید تبدیل شدم که مدام اشک می‌ریزد و تنها رنگی که می‌پوشد سیاه است. شادی‌ای که روزی قلبم را پر می‌کرد، به اندوهی تبدیل شد که تمام شهر را در بر گرفت.

این اتفاقات دردناک پیش از آوارگی ما از شمال غزه رخ داد. هر لحظه احتمال مرگ وجود داشت، با بمباران‌های دیوانه‌وار روزانه. شب‌ها که خانواده‌ام خواب بودند و بمب‌ها خانه‌ها را ویران می‌کردند، من دعا می‌کردم و از خدا التماس می‌کردم. به آسمان نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. تمام قدرتی که روزها وانمود می‌کردم دارم، در تاریکی شب فرو می‌ریخت و قلب کوچکی که از ترس و اندوه لبریز بود نمایان می‌شد. هر روز به خدا می‌گفتم که او مهربان‌تر و بخشنده‌تر از ماست و از تمام آنچه در دل‌هایمان است آگاه است؛ از ترس و ضعف ما باخبر است. با صدایی آرام به او می‌گفتم: "ای خدا، تو بهتر از همه از حال و روزم باخبری و می‌دانی که تحمل این همه فقدان را ندارم. اگر بلایی سر خالد بیاید، عقلم را از دست می‌دهم. خدایا، در تمام زندگی‌ام هیچ‌کس را مانند او دوست نداشتم. چگونه بفهمم او خوب است یا نه؟ خدایا، نشانه‌ای به من بده، از تو خواهش می‌کنم."

روزها به همین شکل می‌گذشت. هیچ‌کس نبود که دلواپسی‌هایم را آرام کند و نمی‌توانستم نگرانی‌ام را با دیگران در میان بگذارم. اندوه ما جمعی بود، نه تنها متعلق به من؛ همه شهروندان غزه غرق در غم‌های گوناگون خود بودند.

بعد تمام این عذاب، خانه‌ای که به آن پناه برده بودیم نیز بمباران شد و به شکلی معجزه‌آسا از مرگ نجات یافتیم. در آن لحظات، نمی‌خواستم بمیرم پیش از آنکه صدای خالد را برای آخرین بار بشنوم و به او بگویم که چقدر دوستش دارم. شمال غزه به طور کامل ویران شده بود و هیچ گزینه‌ای جز رفتن به جنوب برای ما باقی نماند. با این حال، هیچ خبری از خالد به من نرسید. در مسیر، وقتی به ایستگاه ترسناک نظامیان اشغالگر رسیدیم، پس از پیمودن کیلومترها با گرسنگی، خستگی و تشنگی، در حالی که تعادلم را از دست داده بودم و شانه‌هایم افتاده و پشتم خمیده بود، دستور دادند هویت‌هایمان (مدارک شناسایی) را نشان دهیم. کارت هویتم را بیرون کشیدم و چشمم به عکس خالد افتاد که کنار عکس خودم گذاشته بودم. به گریه افتادم؛ اشک‌هایی که بازتابی از رنج روزهای سخت گذشته بودند. تنها آرزویم این بود که خبری از خالد بشنوم که دل آزرده‌ام را آرام کند، اما هیچ خبری نبود.

از آن ایستگاه مرگبار گذشتیم و خسته و بی‌رمق به جنوب رسیدیم. در آنجا شروع به جست‌وجوی نشانی از خالد کردم و تنها خبری که به دست آوردم این بود که بیمارستان الشفا تخلیه شده است، به جز مدیر آن محمد ابوسلمیه، چهار پزشک و تعداد کمی از بیماران. آن روز قلبم کمی آرام شد و با خود گفتم که خالد بی‌شک یکی از آن پزشکان است. چرا که او را بهتر از خودم می‌شناختم؛ او همیشه می‌گفت حتی اگر به مرگ نزدیک شود، هیچ بیماری را که به او نیاز دارد رها نخواهد کرد. اطمینان داشتم که او هنوز با بیمارانش است.

پس از چند روز فهمیدم که حق با من بوده است. آنچه حدس می‌زدم درست بود؛ خالد جزو معدود کسانی بود که در بیمارستان الشفا باقی مانده بودند. او را دیدم، با بدنی نحیف که حکایت از استقامت مردی داشت که در برابر گرسنگی، تشنگی و شکنجه‌های اشغالگران مقاومت کرده بود. او شاهد فجایع و مصیبت‌ها بود، بدون اینکه کسی او را دلداری دهد.

به لطف خدا و سپاس او، هرچند که چیزهای بسیاری را از دست دادیم، اما خالد سلامت ماند. او با نوشیدن محلول‌های پزشکی توانسته بود نیرویش را باز یابد، به وعده‌اش به بیماران وفا کند و به من بازگردد. همین برای من کافی است.


نور عاشور

اسفند ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه

قصهٔ غزه

gazastory.com/author/25

ترجمه: علی مینای


برچسب ها :