عباس آقا، احمد صبح زنگ زد. گفت شهید شدی. داشت توضیح میداد که چه اتفاقی برات افتاده، توی دلم گفتم حقته. نوش جونت! لیاقتش رو داشتی. گوشی رو که قطع کرد کل خاطرات همکاریمون تو کنگره اومد جلو چشام. روز اولی که اومدی توی اتاقم رو یادته؟ همو نمیشناختیم. با لبخند قشنگت گفتی احمد گفته برو پیش سید. شما سیدی؟ من خاک پای مادر شما سیدا هستم. بهت گفتم منم تا شما رو دیدم به خودم گفتم چقدر شکل شهداست!!! گفتی شهادت لیاقت میخواد سیدنا. یادم نمیره صبح به صبح برا پیگیری کارهای کنگره شهدا تو اتاقهای مختلف حوزه هنری دنبال این کار، اون کار بودی. نمیدونم یادت هست یا نه یه روز اومدم توی اتاق محمد دیدم روی صندلی خوابت برده. گوشیمو برداشتم ازت عکس بگیرم گفتی بیدارم سید، دو سه شبه نتونستم بخوابم تا کارها به دیدار رهبری برسه. یادته با بچههای کنگره رفتیم دیدار آقا. توی اتوبوس با روحالله کُری راه انداخته بودی که ببینیم کی میتونه انگشتر و چفیه آقا رو زودتر بگیره. یادم نمیره دقیقا رفتی جلو صندلی حضرت آقا نشستی؟ انگشتر و چفیه بهت نرسید ولی تو راه برگشت میگفتی وقتی آقا صحبت میکرد یه لحظه نگاهش تو نگاهت قفل شده و بهت لبخند زده. میگفتی همین که تونستم یه لحظه دست آقا رو بگیرم برام بسه. معلوم نیست تو شب عید غدیر به مولا علی چی گفتی که سه چهار روز نکشیده بهت داد. دیدی گفتم چقدر شکل شهدایی. نوش جونت. کور شه هر کی نتونه سعادت رفیقش رو ببینه. حَقّت بود.
سید محمد نبوی
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان