یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

حورا؛ دختر حماه

تاریخ ارسال : دوشنبه, 03 دی,1403 نویسنده : فاطمه عبادی هرمل
حورا؛ دختر حماه

بعد از صبحانه با دختر شیخ و بچه‌ها رفتیم خرید مابقی سیسمونی‌ها.

تقریباً همه شهر را سرزدیم. تعدادی که می‌خواستیم و جنس مناسب موجود نبود.

بالاخره توانستیم بخشی از آنها را بخریم.

مشغول تا کردن لباس‌ها و بسته‌بندی آنها بودم و با دیدن لباس‌های نوزادی دلم قنج می‌رفت. برای نوه‌دار شدن لباس‌ها را با دقت نگاه می‌کردم و توی تخیلات خودم لیست سیسمونی برای نوه‌ام را داشتم مرور می‌کردم. اینکه چقدر لباس بچه‌ها گوگولی‌اند.

نمی‌شد انتخاب کرد دخترانه قشنگتر است یا پسرانه.

توی این حال‌وهوا بودم که سید آمد و برای مستندشان فیلم گرفت و من را از خیالات شیرینم بیرون کشید...

هنوز لباس‌ها را از روی زمین جمع نکرده بودیم که زنگ زدند که یک مادر و نوزادش تو بیمارستانند و حال نوزاد خوب نیست..

نحوه انتقال پیام طوری بود که فکر کردیم مادری تازه زایمان کرده، پس با پک مادر و کودک با ذوق دیدن نوزاد تازه متولد شده و البته نگرانی برای سلامتی‌اش به بیمارستان رفتیم...

حورا دختری ۹ماهه اهل حماه؛

سه روز در مرز در سرما بدون غذا مانده بودند و مادر شیری برایش نمانده.

بچه از شدت گرسنگی و سرما بدنش یخ زده بود.

پدر پشت در اتاق گریه می‌کرد.

مادر با هر ناله دخترش جان می‌داد.

دکترها مستاصل از نبود امکانات و عموی بچه که پیرمرد دنیا دیده‌ای بود به من می‌گفت زنده نمی‌ماند... 

بچه‌مان از گرسنگی از دست رفت.

دکتر می‌گفت پای بچه را بمالید تا خون در رگ‌هایش به گردش درآید.

وقتی ماساژ می‌دادیم اکسیژن ۱۰۰ می‌شد اما تا رها می‌کردیم اکسیژن به ۶۰ می‌رسید. دکتر می‌گفت دقیق نیست.

کادر بیمارستان حاذق نبودند؛ بیمارستان که نه یک چیزی شبیه مراکز بهداشت خودمان حتی پایین‌تر

نه دکتری نه دوایی...

بچه واقعا داشت جلو چشمانمان جان می‌داد.

از گرسنگی بی‌حال شده بود.

دکتر مدام به گونه و پیشانی‌اش ضربه می‌زد، گویی هوشیار می‌شد، ناله‌ای می‌زد و لب‌ها را مانند مکیدن شیر می‌مکید... 

روضه علی‌اصغر مجسم شد...

"یا قوم ان لم ترحمونی فارحموا هذا الطفل اما ترونه کیف یتلظی عطشا" ای قوم اگر به من رحم نمی‏کنید به این کودک رحم کنید، آیا او را نمی‏بینید که چگونه از شدت و حرارت تشنگی، دهان را باز و بسته می‏کند؟ "فاسقوهُ شربه من الماء"

من که مادر بودم و تجربه مریضی فرزند را داشتم می‌دانستم هر ثانیه برای یک مادر یک عمر می‌گذرد. مادری مستاصل اما صبور، اما شاکر.

صحنه آن‌قدر سخت و سنگین بود که آقایان گروه جهادی با دیدنش بغض کرده بودند و مضطرب شده بودند. 

همه به دنبال یک آمبولانس برای فرستادن این کودک به بعلبک... 

از بیمارستان بیرون آمدم.

منتظر یک خلوت برای سبک کردن بغض در گلو...


فاطمه عبادی

eitaa.com/safarnameh_lobnan

شنبه | ۱ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #هرمل



دانلود فایل حورا؛ دختر حماه



دانلود فایل حورا؛ دختر حماه



دانلود فایل حورا؛ دختر حماه


برچسب ها :