شنبه, 20 اردیبهشت,1404

حکایت آغاز یلدای فراق

تاریخ ارسال : یکشنبه, 02 دی,1403 نویسنده : محمدمهدی رحیمی تهران
حکایت آغاز یلدای فراق

۳۰ آبان، آخرین شب حضورم در دمشق بود و فردا به تهران بازمی‌گشتم. کمی که از اذان مغرب گذشت دلم طاقت نیاورد، به دوستان گفتم شما مباحث رو ادامه بدید، من حتما باید امشب حرم برم. هوا کاملاً تاریک شده بود که از دفتر بیرون آمدم، پراید زردی رد شد دستی برایش تکان دادم، ایستاد و سوار شدم. گویا نسل اول پرایدهای تولیدی ایران در سوریه بود، خسته خسته. وارد اتوبان مزه که شدیم، گفتم کمی گاز بده، گفت نمی‌رود، سرعتش بیشتر از ۵۰ می‌شد، تلو تلو می‌خورد. راننده پرسید لبنانی هستی؟ گفتم نه ایرانی‌ام. لبخندی زد. از علاقه‌اش به قرمه سبزی گفت که چندبار در دفتر دوست ایرانیش خورده. سرحال و خندان بود، چند جوک تعریف کرد اما کم کم انگار یاد گرفتاری‌هایش افتاد، نزدیک میدان مرجه بودیم که گفت دوست دارم با بچه‌هایم ساکن ایران شوم. اینجا زندگی سخت است نه برق داریم، نه گاز نه امکانات درست و حسابی. اما ایران همه چیز هست. گفتم چرا عراق یا ترکیه نمی‌ری؟ گفت ترک‌ها که دشمنند و هزینه مهاجرت به عراق هم خیلی بیشتر از ایران است. مقابل سوق حمیدیه یا بازار شام گفتم پیاده می‌شوم، کرایه چقدر شد؟ گفت مجانی...

حالا از من اصرار و از او اکراه. مدام می‌گفت مهمانی و زشت است از تو کرایه بگیرم. بگومگوی ما شاید ۵ دقیقه طول کشید. نهایتا گفت هرچه خودت می‌خواهی بده، ۴۰هزار دینار به او دادم، بدون شمردن در جیبش گذاشت، دستم را محکم فشار داد و گفت نزد خانم که رفتی مرا هم دعا کن. 

از ورودی بازار تا حرم ۵ دقیقه‌ای راه است، مسیری تقریبا تاریک که انتهایش به نوری تمام نشدنی می‌رسد. ورودی حرم که رسیدم مامور حفاظت که از حزب‌الله بود گفت وقت تمام است و دارند درها را می‌بندند، خواهش کردم که فقط یک زیارت کنم و برگردم، قبول کرد. افراد داخل حرم به انگشتان ۲دست نمی‌رسید. بوسه‌ای بر ضریح زدم و سریع مهری برداشتم تا نماز بخوانم. صدای خادم مجددا آمد که می‌خواهیم درب را ببنیدیم. مردد ماندم که عشاء را هم بخوانم یا با ضریح خلوت کنم، دومی را انتخاب کردم. دست در پنجره‌های ضریح داشتم که چراغ‌ها را هم خاموش کردند تقریبا فقط داخل ضریح روشن بود. این خلوتی و تاریکی حالم را دگرگون کرد. پای رفتن نداشتم، گفتم بانو خداحافظی نمی‌کنم بلکه زودتر طلبیده شوم. داخل حیاط کوچک و مسقف حرم که شدم برگشتم و خواستم سلامی پایانی را بدهم که نگاهم به گنبد سفید رقیه خاتون افتاد. در همه دفعات زیارت کمتر آن‌را دیده بودم حیاط مسقف است و گنبد چندان در تیررس نگاه زائران نیست گفتم بذار این‌بار یک عکس هم از این زاویه بگیرم. وارد کوچه باریک جلوی حرم شدم، تقریبا ظلمات بود، عمده مغازه‌ها تعطیل کرده بودند. حالم خوش نبود. چاره را در این دیدم که کمی در همان کوچه پس کوچه‌ها قدم بزنم.

دوست داشتم که این دیوارهای کهن و کوچه‌های پیچ در پیچ به حرف بیایند و از آنچه در اعصار مختلف دیده‌اند، بگویند. ساعت را نگاه کردم، حدود ۲ساعت بود که در شام قدیم می‌چرخیدم، آن اتمسفر عجیب مرا محو خود کرده بود. 

حالا دقیقا یک‌ماه از آن شب گذشته. هفته بعدش ناباورانه حلب سقوط کرد و تا آمدیم آن را هضم کنیم صبحی با خبر سقوط دمشق بیدار شدم. مثل آن صبح ۷ اکتبر که متحیرانه تصاویر عملیات فلسطینی‌ها در سرزمین‌های اشغالی را می‌دیدم.

حالا نمی‌دانم زیارت بعدی کی فراهم می‌شود، نمی‌دانم حال آن پیرمرد افغانستانی خادم سرویس‌های حرم که همیشه دمپایی‌ها را با چوب دستیش جفت می‌کرد، چطور است. نمی‌دانم آن راننده با محبت هنوز هم می‌خواهد به ایران بیاید یا اوضاع بر وفق مرادش شده. از همه بیشتر دلواپس آن محافظین لبنانی حرم هستم. نگرانیم برای حرم‌ها که بماند اگرچه می‌دانم " لِهَذَا اَلْبَيْتِ رَبٌّ يَمْنَعُهُ"، ان‌شاءالله.


محمدمهدی رحیمی

شنبه | ۱ دی ۱۴۰۳ | #تهران


برچسب ها :