شنبه, 20 اردیبهشت,1404

خاطرات غزّه ویران‌شده

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 17 بهمن,1403 نویسنده : المقداد مقداد غزه
خاطرات غزّه ویران‌شده

صحنه اول:

چمدان‌هایی برای سفر، چند تکه لباس، یک دست لباس خواب، لباس زیر، و یک کت گرم که مناسب هوای سرد باشد. اکنون ژانویه است، اوج زمستان، فصلی که همیشه به آن علاقه داشتم. چند ساعت دیگر باید به سمت گذرگاه رفح حرکت کنم؛ این اولین سفر زندگی‌ام است. چیزهایی خریدم که در گذشته چندان برایم مهم نبودند، اما حالا برای اطمینان از اینکه هر چه لازم دارم همراه داشته باشم، آن‌ها را تهیه کردم. چند عدد نان شیرینی "مولتو"، بیسکویت، بطری‌های آب، مقداری خرما و دیگر چیزهایی که همسرم پیشنهاد کرد برای یک میان‌وعده سریع در صورت گرسنگی مناسب هستند. مسیر طولانی است؛ او آرزو کرد که سفر برایم ساده و راحت باشد.

لپ‌تاپ شخصی‌ام، پاوربانک، هدفون‌های ایرپاد و شارژر موبایل را برداشتم؛ وسایلی ضروری برای چنین سفری. در آماده کردن چمدان‌ها تأخیر داشتم، حتی پیدا کردن یک چمدان مناسب کار آسانی نبود. اینجا کمتر کسی سفر می‌کند؛ سفر برای مردم این منطقه مانند آرزویی دور یا حتی غیرممکن است. اما اکنون این آرزو برای من محقق شده است.

صحنه دوم:

مسیر به سمت شهر رفح، جایی که گذرگاه معروف بین نوار غزه و مصر قرار دارد. ۲۵۰ دلار پرداخت کردم تا از این گذرگاه عبور کنم، مبلغی اضافی بر هزینه‌های دیگر مثل ویزا، بلیت هواپیما و عوارض رسمی. می‌دانستم که سفر بسیار طولانی خواهد بود. برای رسیدن به مقصد، استانبول، حداقل یک و نیم یا دو روز زمان نیاز داشتم.

گذرگاه رفح نماد انتظار است؛ خروج از غزه انتظاری طولانی است. مدت‌ها منتظر ماندم تا بتوانم این گام را برای تحقق رویای سفر بردارم. در سالن فلسطینی گذرگاه ساعت‌ها انتظار کشیدم؛ هزاران نفر در آنجا جمع شده بودند و منتظر نوبتشان بودند. این سفری عادی بین دو کشور نیست، بلکه خروج از زندان است، حداقل برای کسانی که در این گذرگاه هستند. همچنین در سالن مصری بیش از ده ساعت منتظر ماندم؛ در اتوبوس‌های انتقالی انتظار کشیدم، در اتاق‌های انتظار معطل شدم، و این انتظار در همه جا ادامه داشت. این سفر شبیه زندگی بود: انتظاری طولانی، بسیار طولانی.

صحنه سوم:

افسران مصری، سربازان و نظامیان همه‌جا حضور دارند. از اتوبوس پیاده شو، شمارش افراد، افسر مطمئن می‌شود که تعداد افراد در اتوبوس تغییر نکرده است. این‌ها اقدامات امنیتی هستند؛ جوانان فلسطینی بدون هماهنگی امنیتی مجاز به ورود به مصر نیستند. اکنون من در اتوبوس "ترحیلات" هستم، همان اتوبوسی که بسیاری از جوانان فلسطینی با آن مشکلات زیادی دارند.

این اولین بار بود که در مقابل خودم فردی غیر فلسطینی یا یک مصری می‌دیدم که با لهجه زیبایش صحبت می‌کرد. پیش‌تر آن را در فیلم‌ها دیده بودم و چنان به آن عادت کرده بودم که گمان می‌کردم می‌توانم مثل آن‌ها صحبت کنم. او در کنارم یا مقابلم ایستاده بود. واو، او یک انسان واقعی است، از گوشت و خون، از کشوری دیگر، از مکانی غیر از این زندان. اکنون من روی زمینی دیگر ایستاده‌ام، خاکی که با خاکی که در طول بیست و نه سال گذشته بر آن قدم زده‌ام متفاوت است. معجزه‌ای است.

همه‌چیز عجیب به نظر می‌رسد. حتی این سفر دشوار با اتوبوس‌های انتقالی و صحنه‌های ناخوشایند در گذرگاه، با وجود افسران امنیتی که بر سر مردم فریاد می‌زدند، متفاوت و عجیب بود. رانندگان اتوبوس، کارکنان گذرگاه، صرافی که صد پوند کهنه و فرسوده‌ای را در دستم دید و با تعجب آن را از جنس "میراث" دانست. حتی مسیر تاریک صحرای سینا که نوار غزه را احاطه کرده بود و به دلیل نبود نور نمی‌توانستم آن را ببینم، عجیب و زیبا به نظر می‌رسید. این مسیر، هرچند ناپیدا، برایم هیجان‌انگیز بود؛ فقط اینکه در سرزمینی دیگر بودم، در من حسی از شگفتی و اشتیاق به وجود می‌آورد.

صحنه چهارم:

اتوبوس در محوطه‌ای روشن و وسیع توقف کرد که روی در ورودی آن نوشته شده بود «فرودگاه بین‌المللی قاهره». این یکی از دروازه‌های ورود به فرودگاه بود. بلافاصله، فیلم‌ها و سریال‌های زیادی را که درباره فرودگاه‌ها دیده بودم، به یاد آوردم؛ فیلم‌های مصری که چنین تصاویری را به تصویر کشیده بودند. حالا من از دنیای تخیل به دنیای واقعیت پا گذاشته‌ام. اما چه کسی می‌داند، شاید از دنیای خودم به دنیای فیلم‌ها وارد شده باشم؟ شاید این فقط یک رویا یا صحنه‌ای دیگر از یک فیلم باشد، شاید واقعی نباشد.

در فرودگاه، ساعت دو نیمه‌شب بود. تعداد کمی از افراد حضور داشتند: مسافران خارجی، گروهی آسیایی که به نظر می‌رسید از سفر زیارتی برگشته‌اند، مأموران امنیتی و سالنی مخصوص شرکت‌های مخابراتی که بسته بود. از یکی از افراد پرسیدم: «اینجا اینترنت هست؟» بعد از سفری طولانی که ده ساعت به طول انجامید و بدون هیچ ارتباطی گذشت، نیاز داشتم به خانواده‌ام خبر دهم که به فرودگاه رسیده‌ام و حالم خوب است.

صدای بلندگوهای فرودگاه ناگهان به گوش رسید. صدای زنی آرام اعلام کرد پرواز شرکت «مصر للطیران» از اسیوط به مقصد شهری دیگر به دلیل بدی شرایط جوی به تأخیر افتاده است. این اعلامیه بیش از دو ساعت پخش می‌شد.

به دلیل فلسطینی بودنمان و اینکه جوان و بدون خانواده بودیم، ما را به سالن انتظار بزرگی بردند و اجازه خروج نداشتیم. اینجا به آن «سالن اخراجی‌ها» می‌گفتند. البته سالن خوبی بود و شرایطش قابل تحمل بود، چون چیزهای بدتری هم وجود داشت. روی یک صندلی بزرگ دراز کشیدم، وسایلم را کنار خودم مرتب کردم و سعی کردم بخوابم. اما خوابم نمی‌برد. به همه‌چیز فکر می‌کردم؛ اینکه در فرودگاه هستم، منتظر پروازم هستم، و به زودی به کشوری دیگر سفر می‌کنم. واقعاً لحظات خوشایندی بود!

صحنه پنجم:

چند دقیقه تا پرواز هواپیما باقی مانده است. من در صف طولانی ورود به هواپیما ایستاده‌ام. مأمور امنیتی که به دلیل «اخراجی بودن» ما شخصاً کارهایمان را انجام داده بود، بعد از تأیید مدارک پروازمان، ما را به فروشگاه‌های آزاد فرودگاه هدایت کرد و گفت: «حالا شما آزادید. حالا مثل همه مسافران هستید و حق دارید از تمام امکانات استفاده کنید. از اینجا به بعد دیگر تحت نظارت نیستید.»

به دلیل فلسطینی بودن، ما همیشه از یکدیگر حمایت می‌کنیم. دو ساعت پیش از پرواز، همراه با گروهی از جوانان فلسطینی دیگر که مقصد مشترکی داشتیم، از سالن اخراجی‌ها بیرون آمدیم. با هم گشتی در فروشگاه‌ها زدیم. ما «مسافران ساده‌دل» بودیم؛ جوانانی که برای اولین بار این تجربه را می‌کردیم، دنیای اطراف را با هم تحسین می‌کردیم، به آن می‌خندیدیم، و درباره زنانی که برای اولین بار در زندگی‌مان می‌دیدیم صحبت می‌کردیم.

پشت شیشه فرودگاه ایستاده بودیم و به هواپیماهایی که صف کشیده بودند نگاه می‌کردیم. آیا این یک رویاست؟

چطور باید سوار هواپیما شوم؟ می‌خواهم کنار پنجره بنشینم. این همیشه دغدغه‌ای است که کودکی که در ماشین می‌نشیند با آن مواجه است: میل به آزادی، آزادی از قید دو صندلی، دیدن دنیا، آسمان، مردم و زندگی از پشت شیشه. حالا من کودکی هستم که می‌خواهم کنار پنجره هواپیما بنشینم.

صحنه‌ای وجود دارد که همیشه آرزوی دیدنش را داشته‌ام. پرسیدم: «چطور می‌توانم کنار پنجره بنشینم؟» گفتند: «باید این درخواست را هنگام رزرو نهایی بلیت مطرح می‌کردی.» پس حالا چه کنم؟ آیا باید از کسی بخواهم جای خود را با من عوض کند؟ چطور باید توضیح دهم که ۲۹ ساله هستم و هرگز سفر نکرده‌ام؟ چطور بگویم که بعد از سه دهه برای اولین بار سوار هواپیما می‌شوم؟

چطور می‌توانم توضیح دهم که برای اولین بار در زندگی‌ام با افرادی از کشوری دیگر روبه‌رو شده‌ام؟ چطور توضیح بدهم که هنوز از آداب فرودگاه و سفر چیزی نمی‌دانم و شاید اشتباهاتی مرتکب شوم؟

می‌خواهم کنار پنجره بنشینم؛ این برایم مهم است. این بلیت آزادی من است!

صحنه ششم:

استانبول از آسمان؛ زیباست. آیا زیباست چون استانبول است؟ یا چون برای اولین بار شهری را از آسمان می‌بینم؟ ابتدا ابرها پیداست، سپس چیزهایی دوردست، تا اینکه برج‌ها، زمین‌های سرسبز و جزئیات بیشتری با گذشت زمان آشکار می‌شود. با این آشکار شدن، شادی من نیز واضح‌تر می‌شود. اکنون در شهری دیگر فرود می‌آیم، در دنیایی دیگر. وارد دنیای شادی می‌شوم.  

در فرودگاه هم جمعیت زیادی است. نمی‌دانم چطور باید چمدان‌هایم را پیدا کنم؛ فقط با دیگران همراه می‌شوم، شاید مسیر ما را راهنمایی کند. مأموران ترک، آه! این چه رفتاری است؟ مردم زیادی هستند؛ خارجی‌ها، از کشورهای مختلف، با زبان‌ها، فرهنگ‌ها، قامت‌ها، چهره‌ها و رنگ‌های گوناگون... دنیایی بزرگ و پیچیده. آیا دارم دنیا را فقط از راهروی فرودگاه آتاتورک می‌شناسم؟ اوه... بگذار برگردم به غزه، همین برای شناخت دنیا کافی است.  

اما ماجرا اینجا تمام نمی‌شود. این قطار است یا همان "مترو" که می‌گویند. برای اولین بار وسیله‌ای به جز اتوبوس و ماشین می‌بینم. عجیب است! این میدان تقسیم است، میدانی مشهور که آرزو داشتم روزی پا به آن بگذارم. به هتلی می‌روم که در انتظار پروازم در فرودگاه قاهره رزرو کرده بودم. به مسئول پذیرش می‌گویم که اتاق رزرو کرده‌ام. او اسمم را می‌بیند. باز هم تعجب می‌کنم. او مرا شناخت؛ همان کسی که از کشوری دیگر اتاقی در کشوری دیگر رزرو کرده بود.

شهر را می‌شناسم، دنیا را کشف می‌کنم، با مترو، اتوبوس و وسایل نقلیه مختلف سفر می‌کنم. مردم را می‌بینم و درحالی‌که چهره‌هایشان را نگاه می‌کنم قدم می‌زنم. شگفت‌زده‌ام. هیچ‌کس به دیگری کاری ندارد، هیچ‌کس از کسی نمی‌پرسد چه می‌کنی. این آزادی است. آزادیِ اینکه همان‌طور باشی که می‌خواهی، نه آن‌طور که دنیا از تو می‌خواهد. اما چه کسی به این مردم می‌گوید چرا به آن‌ها نگاه می‌کنم؟ چطور بفهمند که نگاه من از سر کنجکاوی یا دخالت نیست؟ بلکه چون من انسانی تازه‌وارد به این زمین هستم، چون برای اولین بار وجود دنیایی را کشف می‌کنم، چون می‌فهمم که فراتر از مرزهای شهر کوچکی که در آن زندگی می‌کنم، واقعاً دنیایی وجود دارد، نه فقط داستان‌هایی خیالی که مادرم پیش از خواب برایم تعریف می‌کرد.  

صحنه هفتم:

ماشین از رفح به سمت غزه حرکت می‌کند و به قلب شهر می‌رسد. اینجا ساختمان شورای قانون‌گذاری، چهارراه دانشگاه‌ها، شهر گوشت‌ها، چهارراه "ابوطلال"، بیمارستان شفا، و خیابان مشهور نصر است که با خیابان وحدت تقاطع دارد. چهره‌های بسیاری که همه را در طول سفرم فراموش کرده‌ام. فراموش کرده بودم که در اینجا قدم می‌زدم؛ برای کار، خرید یا خریدن نان. لحظه‌ای کوتاه بسیاری از خاطرات را به یادم آورد. متوجه چیزی شدم که پیش‌تر نمی‌دانستم. شاید دلتنگ این شهر نبودم. فقط سه هفته از آن دور بودم؛ سه هفته پر از جزئیات ناخوشایند، لحظات سخت و اوقات خسته‌کننده. اما من این شهر را دوست دارم.

صحنه هشتم:

بمباران، حملات هوایی در همه‌جا، صدای هواپیماهای جنگی، انفجارهایی که لحظه‌ای متوقف نمی‌شوند. توپخانه گلوله‌هایش را شلیک می‌کند، صدای آن بر روی سقف پراکنده می‌شود، ترکش‌های گلوله‌ها بر سر ما باریدن می‌گیرد. اتاقی پر از بیش از سی نفر؛ مادرم، پدرم، برادرانم، خواهرانم و فرزندانشان. ترس در میان ما موج می‌زند، کمی می‌خوابیم و با صدای توپخانه از خواب می‌پریم. تصمیم گرفتیم از خانه فرار کنیم، زیرا تانک‌ها فاصله زیادی ندارند.

چند ساعت، تنها یک روز. تصمیم گرفتم به جنوب کوچ کنم. تانک‌ها در مقابلمان صف بسته‌اند. به پشت سر نگاه نکن، درد، خستگی و ترس خود را بردار و حرکت کن. چند روز بعد، تصاویر بسیاری از شهر غزه بیرون آمد. ویرانی در همه‌جا. خیابان طولانی ساحلی که به "خیابان الرشید" معروف است، تبدیل به خرابه شده بود. خاطرات دیروزم را دیدم؛ گردش‌هایم با ماشین به همراه آهنگ‌های عبدالحلیم حافظ و ام‌کلثوم، دست‌زدن و هم‌خوانی با موسیقی قبل از غروب، زیر نور کافه‌های کوچک ساحلی غزه. همه این خاطرات، خاطرات من، را شکسته و انباشته در دو طرف خیابان دیدم.

"مجسمه سرباز گمنام"، جایی که همیشه از آن متنفر بودم؛ جایی پر از کودکان، دست‌فروش‌ها و شلوغی‌های آزاردهنده. خیابان‌های کثیف، مردم بسیار، شلوغی عید، شلوغی بازگشت از کار، شلوغی آخر هفته در خیابان‌های غزه، ازدحام مراکز خرید و بازارها. هرگز نمی‌دانستم که شهرم را دوست دارم. در آن قدم می‌زدم، اما بیشتر از آن متنفر می‌شدم. تلاش می‌کردم عادتم برای پیاده‌روی را حفظ کنم، چیزی که بیش از همه دوست دارم. اما نمی‌دانم چرا، در خیابان همه‌چیز بود جز آنچه برای قدم زدن مناسب باشد.

شهر را در قالب ویرانه‌ای دیدم، خاطراتم و جزئیات شهرم. اما در یک لحظه، تنها یک لحظه، عشق آن را در قلبم یافتم. هرگز غزه را زیبا ندیده بودم، مگر زمانی که زنجیرهای تانک‌های مرکاوای اسرائیلی بر جزئیات شاد آن قدم گذاشتند. هرگز چراغ‌ها و تزئینات آن را دل‌انگیز نیافته بودم، مگر زمانی که سربازان خیابان‌ها را منفجر کردند و خانه‌ها را ویران ساختند تا به فرزندانشان هدیه کنند.

تمام عمرم را برای خروج از این شهر تلاش کردم. زندگی‌ام را در نفرت و کینه نسبت به جزئیات آن سپری کردم؛ برای اینکه آزادی‌ام را محدود می‌کرد، برای اینکه نمی‌توانستم دنیا را بشناسم و کشف کنم، برای اینکه نمی‌توانستم بی‌وقفه قدم بزنم، بدون اینکه نگران موانع باشم. اما تنها در یک لحظه، تصمیم گرفتم به آن بازگردم، تصمیم گرفتم آن را دوست داشته باشم.

حالا، غزه را دوست دارم. نمی‌گویم که دیگر از آن خارج نمی‌شوم، زیرا آینده خودم و دخترم را خارج از دنیایی پر از جنگ و مرگ ناگهانی می‌بینم. اما نمی‌گویم که از آن متنفرم. جزئیات کوچک و زیبای آن را فراموش نمی‌کنم؛ بندرگاه و زیبایی‌اش، خیابان ساحلی، محله الرمال و مجسمه سرباز گمنام. شهری که مردمش آن را با حرکت و شلوغی‌شان زینت می‌دهند، به‌جای فریادهای سربازان و سکوت مرگ در خیابان.


المقداد مقداد

بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه

قصهٔ غزه

gazastory.com/blogs/66

ترجمه: علی مینای


برچسب ها :