فکر میکردم یک خانوادهاند، ولی نبودند. یعنی شبیه تصور ما از خانواده نبودند. نمیدانم این کمتر از ۲۴ ساعتی که باهاشان گذراندم را چجوری بنویسم. اصلاً مگر میشود تعریفش کرد؟ فقط میدانم که اگر میدانستم بعد از جدا شدن ازشان قرار است آنقدر دلتنگ شوم، شاید نمیرفتم.
خانواده عیاش از فلسطین بودند، نصیرات غزه. زن و شوهر، دخترعمو پسرعمو بودند؛ ایمان و محمود. بار اول چند ساعت کوتاه توی کافه پیششان بودم همان اول که با ایمان خانم شروع به صحبت و آشنایی کردیم از اینکه من هم مثل او قرار است معلم شوم، خوشحال شد. خواهر و برادرهاش و خانوادهای که خیلی کم باقی مانده بودند. تحصیل کرده بودند. ایمان حامله بود؛ ۷ ماهه. اسم بچه قرار بود معین باشد. به یاد یکی از بچههایِ شهیدِ ایمان. سهتا از بچههاشان شهید شده بودند؛ دو پسر و یک دختر. وقتی ایمان داشت تعریف میکرد صدایش نمیلرزید. شبیه فیلمهای روی خرابههای غزه محکم بود. ولی اینبار واقعی و از فاصله چند متری وقتی خانهشان بمباران شده بود. ایمان با پسرش احمد که مجروح شده بوده باید برای درمان از غزه خارج میشدند در شرایطی که سهتا بچهٔ دیگر زیر آوار بودند. غزه را ترک کردند، ایمان حتی نتوانسته سر قبر جگرگوشههایش برود. ولی الحمدللهگویان میگفت خداراشکر بعد از شش روز محمود توانسته پیداشان کند و دفن کند. قبر بچهها دست اسرائیل است و ایمان خوشحال بود که قبرشان سالم است.
یک بچه چهار پنج ساله دیگر هم همراه این خانواده بود. طبیعی بود که فکر کنم یوسف کوچک، برادر احمد باشد. ولی پسر عمویش بود. از خانواده یوسف همه شهید شده بودند و حالا پیش عمویش، محمود زندگی میکرد. یوسف بغلم بود که برویم بیرون کافه که حوصلهاش سر نرود. احمد نگهمان داشت و بهم توضیح داد که وقتی میروم بیرون حواسم باشد کلاه روی سر یوسف بماند که سردش نشود. دقت و احساس مسئولیت احمد متعجبم کرد. وقتی با یوسف زیر باران بودم تقریباً تمام مدت، يكربع بیست دقیقهای را حرف زد. بجز اینکه به عربی فصیحی که بلد بودم حرف نمیزد، زبان بچهگانهاش هم باعث شده بود فقط بعضی از کلماتش را بفهمم. ولی میفهمیدم که دارد یک داستان، یک خاطره تعریف میکند. میدانستم نزدیک شش هفت ساعت زیر آوار بوده. فکر کنم عائشه که میگفت اسم مادر شهیدش بود. ولی توی آن شب بارانی کلمات و حرفهایی که ازش میفهمیدم تاریکی و آب جمع شده بود و کامیون بزرگ و اینها بود. شاید توهم باشد ولی به نظرم داشت داستان خودش و زیر آوار بودنش رت تعریف میکرد.
توی کافه وقت کم بود و نشد خیلی باهاشان آشنا شوم. پرسوجو کردم که اگر فردا تهرانند و میروند بیرون و کسی همراهشان نیست، من هم بروم باهاشان. آنقدر آرزوی بزرگی بود که فکر نمیکردم محقق شود، ولی شد.
صبح که از خانه رفتم به سمت دانشگاه، هنوز معلوم نبود میشود باهاشون بروم بیرون یا نه. قرار بود بروند حرم شاه عبدالعظیم زیارت و خرید. وسط کلاس آمدم بیرون و فهمیدم میشود بروم. روی هوا بودم از خوشحالی. رفتم پیششان تا وقتی توی ماشین بودیم تقریباً حرفی نزدیم. یوسف روی پای من بود و شکلاتش را میخورد و با هم در مورد رنگ ماشینها حرف میزدیم. رسیدیم حرم. قرار شد اول برویم نماز، بعد خرید. ایمان تا حالا چادر ساده سرش نکرده بود و به سختی میتوانست جمعش کند. ولی محمود از چادر و گلگلی بودنش خوشش آمد. ایمان با دست بسته و زبان روزه نمازش را خواند. ایمان میگفت سر بارداری قبلیاش نتوانسته روزه بگیرد کل ماه مبارک را. ولی الان حالش بهتر بود و امیدوار بود بتواند تا آخر ماه روزه بگیرد. به لحاظ فقهی میتوانند توی سفر هم روزه بگیرند. حتى احمد ۱۱ ساله با اینکه تکلیف نشده بود هم روزه بود.
خرید را با عطر شروع کردیم. محمود که بیشتر اهل خرید بود از قیمتهای خیلی ارزانتر ایران نسبت به ترکیه و غزه اظهار خوشحالی میکرد. بیشترین چیزی که میخواستند بخرند سوغاتی برای اعضای باقیمانده خانواده به خصوص بچهها بود و دو تا ماشین اسباب بازی برای یوسف و احمد. نزدیک دو سه ساعتی راه رفتیم. من پاهایم درد گرفته بود ولی محمود و ایمان با زبان روزه بدون اظهار خستگی میآمدند. انگار محمود میدانست من مثل آنها قوی نیستم. هی بهم میگفت «اگر خسته شدی بریم.» غر نزدنشان خیلی جالب بود. حتی یوسف کوچک هم بدون هیچ بهانهگیری میآمد. خرید کردنشان هم متفاوت بود؛ یک قناعت و حرصنداشتن خاصی تویش بود. خیلی طبیعیست که یوسف کوچک با دیدن آن همه اسباببازی متنوع و خوراکی تقاضای یک چیزی بکند؛ ولی نمیکرد؛ احمد هم. وقتی یک ماشین کوچک برایشان خریدند، حتی نگاه چندانی هم دیگر به بقیه مغازهها نکردند. همان برایشان کافی بود. انگار ایمان هم یا دنبال سوغاتی برای خانواده بود یا دنبال لباس بچه برای معینی که تو راه بود.
بعد از خرید تصمیم گرفتیم برویم کاخ گلستان، وسط راه ماشین خاموش شد و دیگر روشن نشد. احمد و محمود هل دادند ولی فایده نداشت. با تاکسی دربست و تغییر مقصد رفتیم پارک لاله تا بعد بازی بچهها برویم هتل، که نزدیک آنجا بود. ایمان سوغاتی خواهرشوهرش را یادش رفته بود بخرد. گفت شده دونفری برویم و یک کیف زنانه کوچک برایش بخریم؛ چون نمیشود دست خالی برگشت. قرار شد تاکسی دم بازارچه پارک لاله پیادهمان کند که از آنجا خرید کنیم. وقتی رسیدیم پارک، محمود رفت که وسایل را بگذارد توی هتل. ایمان و احمد چیزی نمیگفتند ولی لب خشک شده و خون افتاده گویای تشنگی و گرسنگیشان بود. احمد و یوسف با ذوق سوار وسایل برقی پارک شدند. این لحظه برای من شیرینترین لحظهای بود که کنارشان بودم. تا بچهها بازی میکردند، ایمان رفته بود بازارچه را گشته بود. بهجای كيف تصمیم گرفت یک سارافون بلند و با جلیقه گلدوزی شده برای خودش و خواهرشوهرش بخرد. بعد از خرید اظهار خوشحالی کرد که توانسته یک چیز خوب که نمادی از ایران دارد را بخرد. جای آخری که با هم رفیتم یک مارکت بود، که خوراکی توی راهشون را بخرند. یوسف با شیطنت گربههای تا هتل را پخ میکرد. احمد هم در نقش مسیریاب مسیر را بهمان نشان میداد. خداحافظی خیلی سریعتر از چیزی بود که فکر میکردم. برای من خیلی دردناک بود. محمود که داخل اتاق هتل بود و نشد باهاش خداحافظی کنم تنها چیزی که تونستم به ایمان بگم این بود که «انشالله دفعه بعدی توی بهشت همو ببینیم.»
صبح روز بعد محمود توی واتساپ پیام داد. به فارسی از مهمان نوازیمان تشکر کرده. هنوز حتی نتوانستم سین بزنم چون هنوز کامل آماده نکردم چه بگویم. در جواب بهش بگویم که برای من آنها ابرانسانهایی بودند که مثل ما میخوردند و میخوابیدند؟ بهش بگویم چقدر خوش اخلاقی و آرامش و صبری که توی تک تک رفتارهایشان بود برای من دلنشین بود؟
بهش بگویم باورم نمیشود هنوز که ایمان محکم و مهربان، سهتا بچهاش را گذاشته توی خاک؟ من محبت مادرانهاش را دیدم و نمیتوانم تصور کنم با این داغ عظیمی که دیده چجوری انقدر صبور است. سهتا بچه که بزرگترینشان ۱۳ ساله بوده موقع شهادت؛ اصلاً شوخی نیست.
احمد به قدری حواسش به یوسف بود و باهاش بازی میکرد و محبت میکرد که حتی بوس قبل از چرت توی ماشین را هم از یوسف میگرفت. میدانم احمد جراحت شدید داشته و بعد از شهادت دو برادر و خواهرش نمیخواسته زنده بماند. بهجز یک زخم کوچک کنار ابرو و چشمهای زیباش هیچ تفاوتی با یک پسربچه عادی نداشت. احمد هم میخندید و ماشین بازی میکرد و سرش تو گوشی بود. با عاطفه و احساسی که از احمد دیدم نمیتوانم تصور کنم چجوری تحمل کرده مرگ خواهر و برادراش را.
شاید به محمود بگویم که هر چند وقت یکبار برایم از یوسف عکس بفرستد. چون دلم خیلی برای یوسف تنگ میشود. رفتار محمود و ایمان با یوسف مثل پدر و مادر واقعی بود، ولی یوسف مثل احمد به محمود «بابا» نمیگفت. آخر پدر و مادرش را هنوز یادش بود. میگفت پدر و مادرش توی بهشتاند و خدا رحمتشان کند. یوسف با من دوست شده بود. بچهٔ به این سن وقتی با کسی دوست میشود بغلش میکند و بوسش میکند. وقتی توی ماشین روی پایم بود یکهو محکم بغلم کرد و صورتش را به صورتم فشار داد. مثل هر بچه دیگری دوست داشت توی خیابان دستم را بگیرد، راه برود، باهام حرف میزد. هرچند من نفهمم چه میگوید، چجوری باور کنم یوسف دیگر مادری ندارد که موقع خواب برایش لالایی بخواند یا پدری که بغلش کند؟
محمود خیلی با یوسف مهربان بود؛ خیلی زیاد. با همه همینقدر مهربان بود. با ایمان و احمد هم. حتی محبت محمود شامل من هم میشد. با شوخیهای شوهرعمهایش و با نگرانیش در مورد خسته شدنم. ولی محمود مردی بود که سه تا از جگر گوشههایش را بعد از شش روز از زیر آوار در آورده بود و تنهایی خاک کرده بود. پدر، مادر، برادر و بیشتر خانوادهاش شهید شده بودند. حرفی بجز الحمدالله نمیگفت. موقع تعریف کردن اینها؛ دقیقاً مثل ایمان وقتی با هم بودیم من در نقش مترجم بودم نمیخواستم ازشان سوالی بپرسم و مجبور به حرف زدنشان بکنم. ولی وقتی توی مغازه داشتند انتخاب میکردند یا وقتی توی ترافیک بودیم همهاش فکر میکردم چه بر این آدم ها گذشته. چه چیزهایی که حتی ذرهایش میتواند من را راحت از میدان به در کند را دیدند و چشیدند و هنوز انقدر محکماند. به غزهای فکر میکردم که همهٔ آدمهاش مثل اینان؛ به انس عجیبی که با قرآن دارند؛ انگار به خود خدا رسیده باشند.
ایمان و محمود از من تشکر کردند ولی من از آنها متشکر بودم که گذاشتند هرچند محدود کنارشان باشم.
این چند ساعت برای من بهجز دلتنگی و شرمندگی چیزی نداشت. شاید یوسف گفته و من نفهمیدم، ولی میدانم قطعاً هنوز به یاد پدر و مادرش شب از خواب میپرد و گریه میکند. قطعاً صدای انفجار و درد زیرآوار ماندن هنوز توی جان احمد است. دو ماه دیگر وقتی بچه به دنیا بیاید ایمان هر باری که معین را صدا بکند یاد معین شهیدش توی غزه میافتد و قبری که ازش ندیده. من بابت همه این دردها و همه این ایستادگی، هم بهشان غبطه میخورم هم شرمندهشانم از زندگی خودم.
به قول ایمان انشالله روز قیامت شهدایشان شفاعتمان کنند و ما هم شهید بشویم.
مهدیه روزبهانی
دوشنبه | ۲۰ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران