پنهانکاری فایدهای نداشت. بالاخره میفهمید. نمیدانستم چه اثری بر روحش خواهد گذاشت، اما چارهای نبود.
طفلی پسرک وقتی سهساله بود تمام محرم و صفر را ورد برداشته بود که: «مگه امام حسین از دشمناش بهتر نبود، قویتر نبود، پس چرا آخرش کشته شد؟» با چند نفر مشورت کردم و جوابهایی قابل درک برای سن او یافتم. سادهترینشان را انتخاب کردم و برایش توضیح دادم. دو روز بعد دوباره سؤال را تکرار کرد. جواب قبلی را گفتم و توضیح جدیدی هم دادم. فردایش سؤال را تکرار کرد. همه گفتنیهای موجود در ذهنم را گذاشتم کف دستش. تا پایان ماه صفر در خانه ما هر روز همین آش بود و همین کاسه.
چند وقت بعد، بهظاهر همه چیز را فراموش کرد. فقط یک روز گفت: «من دوست دارم شهید بشم ولی دلم هم میخواد پیش شما و بابا بمونم».
حالا همان پسرک ۶ساله شده و قرار بود خبر شهادت سردار سلیمانی را بشنود. چطور باور کند که او کشته شده. ماجرای او با سردار از شبی شروع شد که با جمعی از دوستان، کنار مسجد حجت در خیابان امام رضا جشن گرفتیم. همان روزها که داعش در سوریه شکست خورده بود. آن شب پشت میز شربت و شیرینی پرچم دست گرفت و با خوشحالی خواند: «قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلاً کشته نمیشود» و از روز بعد همین جمله شد ورد زبانش. با دوتکهٔ چوبی از اسباببازیهایش بلندگویی درست کرد. آن را در یک دست میگرفت و در دست دیگر پرچم ایران. روی اُپن آشپزخانه راه میرفت و بلندبلند میخواند: «قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلاً اصلاً کشته نمیشود»
حالا نمیدانستم وقتی خبر را بشنود چه غوغایی در جانش به پا خواهد شد.
باور این اتفاق برایش سخت بود. آنقدر که سکوت کرد و هیچچیز نگفت. سؤال نپرسید. فقط من میفهمیدم این حال یعنی چه. چون فقط من بودم که بعد از زبان باز کردنش روزی دو سه ساعت از عمرم صرف جوابدادن به سؤالهای او میشد. میتوانست درباره هر چیز هزاران سؤال داشته باشد. اما حالا سکوت را انتخاب کرده بود، تا ۱۵ دی که سردار به مشهد آمد.
از پدرش پرسید: «میشه منم با شما بیام تشییع؟» و جواب مثبت شنید. حاضر شد. چفیه سبزِ قواره کوچکش را روی شانه انداخت و دست در دست بابا از خانه بیرون رفت.
وقتی برگشت درباره جمعیت زیاد و شلوغی چندان حرفی نزد. پدرش تعریف کرد که اگر او را بغل نمیگرفت زیر دستوپا له شده بود. این را هم گفت که موقع برگشت جابهجا لنگهکفشهای رها شده دیدهاند.
عجیب بود که پسرک کمتر میگفت.
گذر زمان داغ را سرد میکند. کمکم آن حال پرسشگریاش برگشت. باز درباره همه چیز پرسید و روزی که معلمش در گروه کلاسی با چند پوستر درباره حاجقاسم برایشان حرف زد تمام عکسها را به من نشان داد و خواست جزئیات بیشتری برایش بگویم. بعدها آرامآرام درباره مدافعینی پرسید که کنار سردار میجنگیدند. مستندی از زندگی شهید عطایی دید و به قول امروزیها فنِ او شد. عکس شهید را کنار تصویر سردار روی کمدش چسباند و چندین بار از زرنگبازیهای او برای دوستانش تعریف کرد.
جستجوگریاش چیزهای بیشتر و بیشتری به او آموخت. قدس را شناخت، و درباره فلسطین بیشتر دانست. اسمهای جدیدی شنید، اسماعیل هنیه، یحیی سنوار، سید حسن نصرالله و آرامآرام گستره فعالیتهای سردار جلوی چشمانش شفافتر شد. مقاومت برایش معنا پیدا کرد و همین چند روز قبل پرسید: «آدم بخواد موشک بسازه باید تو چه چیزهایی قوی باشه». بعد از آن ریاضی را جدیتر گرفته و کتاب کاری را که در آخرین ردیف کمدش بود، آورده دم دست.
هیچوقت از او نخواستم بگوید با شنیدن خبر شهادت چه اتفاقی در وجودش شکل گرفت. اما حالا من هم بهاندازه همان قلب کوچکی که با یقین میگفت «قاسم سلیمانی کشته نمیشود» به حقیقت این جمله ایمان دارم. چون حضور و ظهور سردار را در نزدیکترین فاصله ممکن با خودم حس میکنم. در وجود پاره تنم.
فهیمه فرشتیان
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد