یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

خدا! چقدر ما بدشانس بودیم...

تاریخ ارسال : شنبه, 11 اسفند,1403 نویسنده : محمدسبحان گودرزی قم
خدا! چقدر ما بدشانس بودیم...

مسیر تهران به قم بر قاعده نقشه و نشان ۱ ساعت و ۹ دقیقه راه است، اگر باران آمده باشد و جاده زیر چرخ ماشین‌ها امان ندهد میشود ۱ ساعت و ۵۷ دقیقه و اگر ایران، یک بازی باخته مقابل ژاپن را در یک چهارم نهایی جام ملت‌های آسیا در دقایق پایانی، با گل دقیقه ۹۶ جهانبخش برده باشد و رسیده باشد به بازی نیمه نهایی با قطر، این مسیر زیر ۳ ساعت طی نمی‌شود.

با هر بدبختی بود با احمد خودمان را رساندیم به قم و فوری رفتیم داخل حرم، بازی ۲-۳ بود و قلب ما در کنار همه‌ی ایران، ۸۵ میلیون بار در ثانیه می‌تپید.

کنار آیت‌الله بروجردی، سرها پائین بود و همه با هر موقعیتِ گل از جا می‌جهیدند و با از دست رفتنش خراب می‌شدند، سر جایشان. ثانیه‌های آخر که نه! پسا دقیقه ۹۰ بود که ناگهان توپ افتاد زیر پای سردار، یک پاس هوایی برای جهانبخش، قد مردم به موازات بالا آمدن تن صدای گزارشگر بالا می‌آمد. جهانبخش بدو به سمت دروازه می‌رفت. همه ایستاده بودند. محوطه جریمه. کل قدرت پشت توپ. شلیک به سمت دروازه. توپ بصورت چشمی در چهارچوب قرار داشت. نفس یک ایران حبس بود... ولی توپ بدون ذره گ‌ای توجه و ترحم با صورت کوبید به تیرک و راهش را کشید و شصت تیر از کنار امید و آمال یک ملت رد شد. احمد با دست کوبید روی پیشانیش و احمدهای دیگر هم...


احمدی اما در آن لحظه روی آنتن زنده شبکه سه، جمله‌ای گفت که فقط از یک گزارشگر کارکشته با آن لحن و حس از اعماق جان بر می‌آمد: "خدا! چقدر ما بد شانس بودیم" یک ایران در این جمله با او شریک شدند و سوختند و بعضا گریستند. آمدیم بیرون، احمد دمغ خداحافظی کرد و من هم رفتم و آن شب هم بالاخره رفت. اما، من این جمله و حس قلبی این جمله در دقیقه نودِ یک بازی که می‌توانست تغییر کند را در میان تک تک سلول‌های بدنم ذخیره کردم.


صبح ۳۱ اردیبهشت بیدار شدم، وقتی علی را دیدم که جلوی لپ تاپش نشسته، سرش را روی میز گذاشته و شانه‌هایش می‌لرزد و اولین قاب روی اخبار گوشی‌م تصویر سیدمان بود با یک روبان مشکی بالایش و وقتی آقا گفتند اگر او می‌ماند خیلی از مشکلات می‌توانستند حل شوند، چیزی مدام در قلبم می‌تپید، در رگ‌هایم جاری می‌شد، به مغزم می‌رسید و فریاد می‌زد: خدا! چقدر ما بدشانس بودیم...

وقتی صبحِ یکی از روزهای اردوی والعصر، بی‌توجه به صحبت‌های اطرافیان درباره ترور و شهید و... راهم را کشیدم و رفتم سلف به خیال اینکه باقی درباره شهید فواد شکر که دیشب زده بودندش صحبت می‌کنند و وسط صبحانه فهمیدم آنکه خبر رفتنش آن هم وسط تهران غوغا کرده اسماعیل‌مان است. وهم برم داشت و احمدی مدام لحظه شهادتش را برایم گزارش می‌‌کرد: خدا! چقدر ما بدشانس بودیم.


وقتی زیر باران شدید در اواسط اجرای قطعه "القدس لنا"ی مُجال در سرزمین تمدن‌ها برگشتم و به محمد گفتم: مثل اینکه برای سید حسن یه اتفاقایی افتاده. چند ساعت بعدش وقتی تا دیر وقت جلوی شعام با التماس شعار می‌دادیم و وزیر شعار با صدای گرفته پشت میکروفون یادآوری میکرد که شخص دوم مقاومت را زده‌اند و در کنارش دعا می‌کرد که البته ان‌شاءالله سیدمان سالم و زنده است، اما نبود و ما این را فردا بعد از ظهرش فهمیدیم. باز چیزی در سرم غوغا می‌کرد: خدا! چقدر ما بدشانس بودیم...


تاریخ جبهه حق را ورق که می‌زنم می‌بینم هیچ فصلی‌ش کم ندارد از این باخت‌های دقیقه نودی، از این امیدهای ناامید شده... اینکه والعاقبه للمتقین را همه قبول داریم اما این چند خط را من ناظر به یک سختی و عسرتِ در مسیر نوشتم، نه ناظر به عاقبت.


از صفین و کربلا و سقیفه بگیر و بیا تا تک تک گلوله‌هایی که نشست در بدن سرمایه‌هایمان و بمب‌هایی که چسبید به در ماشینِ امیدهایمان و توپ‌هایی که دقیقه نود بارید بر سر آینده‌هایمان.


این روزها خیلی به این فکر می‌کنم که کاش می‌توانستم سر بخورم لای اعداد تقویم و بروم به تاریخ و ساعت و دقیقه‌هایی که دیگر حفظشان هستم. بروم و کاری کنم سردار با آن پرواز آن شب به بغداد نرود، سید را مجاب کنم که بالگرد را بیخیال شود و زمینی برود. بروم و اسماعیل هنیه را از اتاقش خارج کنم، سید حسن را بجای ۴۰ متر به عمق ۴۰۰ متری زمین ببرم و سید هاشم را زودتر بیاورم ایران، یحیی سنوار را راضی کنم که خودش نرود میدان و همه‌ی توپ‌های این تاریخ ۱۴۰۰ ساله را کمی -قول میدهم، فقط کمی- زاویه بدهم تا بجای تیرک و سرنوشت تاریک صاف بنشینند سه کنج دروازه.


امروز هم در حرم حضرت معصومه(س) در این خیال بودم که حین برگشت با دیدن این قاب، بند افکارم پاره شد... بار نگاهشان سنگین بود و غم نبودنشان سنگین‌تر، از بلندگوها پخش می‌شد: الهی عظم البلاء... "خدا! چقدر ما همیشه بدون صاحبمان بدشانس بودیم!"


محمدسبحان گودرزی

دوشنبه | ۶ اسفند ۱۴۰۳ | #قم


برچسب ها :