نشستهام روبروی بیمارستان؛
بقیه ایستادهاند؛
زن و مرد؛
نگران و منتظر؛
بعضیها شنیدهاند فلان آشنایشان شهید شده است، آمدهاند برای اطمینان
آمبولانس پشت آمبولانس میآید و میرود داخل.
مجروح و شهید.
نمیتوانم انکارشان کنم. نمیتوانم بگویم زنها مویه نمیکنند و روی نمیخراشند.
این اقتضای جنگ است.
مردها مقاومترند و زنها دل نازکتر.
نشستهام روبروی بیمارستان. جوانی بطری آبی دستم میدهد. فکر کرده من هم آشنا از دست دادهام. البته که اشتباه فکر نکرده. امروز همه ایران آشنای من هستند.
یاد سالهای جنگ میافتم. نه اینکه سنم به آن موقع قد بدهد. نه. چشمها را میبندم و سعی میکنم آن همه روایتی که از جنگ خواندهام را در ذهن تجسم کنم.
آن موقع هم بمباران میشدیم دیگر. شهید میدادیم. جلوی بیمارستانها شلوغ میشد. تخت برای مجروحین کم میآمد.
اما دیروز ایستادیم. شعار نیست. ایستادیم.
با داغ بر دل، با آه بر لب، با گره بر پیشانی.
ما هنوز جنگی نکردهایم که فکر شکست بیاید توی ذهنمان.
این تازه شروع حماسه ماست. حماسهای که با بسماللهاش را با خون نوشتیم.
امروز خرمآباد، خرم به خون شهیدان است.
امین ماکیانی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد