سه شنبه, 10 تیر,1404

خوابِ بومب

تاریخ ارسال : سه شنبه, 10 تیر,1404 نویسنده : هاجر دهقانی اصفهان
خوابِ بومب

مردم شام را خورده نخورده از سر سفره بلند شدند. بعضی‌ها برنج و کباب‌ها را ریختند توی ظرف یکبار مصرف. بعضی هم همان دیس‌های حسینیه را زیر چادرشان گرفتند و بچه به دست هول‌هولکی خداحافظی و تشکر کردند و از در زدند بیرون. با هر صدای بومبی که تکرار می‌شد شیشه‌ها می‌لرزیدند. نفس‌ها در سینه حبس می‌شد. همه به تلاطم افتادند. دل‌آشوبه سر گذاشت توی دل‌هامان. بعدش ما ماندیم و یک سفره دور و دراز و پخش‌وپلا با ظرف‌های کثیف. تا دوازده شب بشقاب و قاشق و... جمع و جور می‌کردیم. کم‌کم صداها نزدیک‌تر و ترسناک‌تر شدند. وقتی رسیدیم خانه کلافه و سردرگم سر گذاشتیم روی زمین اما مگر خوابمان می‌برد.

هر لحظه که پلک‌هایمان می‌رفت تا سنگین شود و خوابمان ببرد صدای هولناک بومب و رادار بود که پشت سر هم می‌آمد. چند بار خیز گرفتم تا بلند شوم و به آسمان نگاهی بیندازم اما بدنم سنگین و چسبیده بود به زمین.

محمد خسته‌تر از من بود. این چند روز همه‌اش مثل فرفره می‌چرخید. یا سر کار بود یا دنبال کارهای متفرقه مراسم. می‌خواست مراسم چهلم عمویش به آبرو طی شود. روز چهلم هم که کم نگذاشت. سر خاک یا سینی شیرینی و شربت دستش بود و یا خرما و حلوا خیرات می‌کرد. از خستگی کمرش درد گرفته بود و به روی خودش نمی‌آورد. شب‌ها پماد به دست کمرش را چرب می‌کردم تا روز بعد بتواند روی پایش راه برود.

چند بار پلک‌هایش رو هم افتاد اما هر بار با صدای بووومب از جا پرید و داد زد یا ابوالفضل.

بعد هم شروع کرد به ناله و غرغر کردن. گفتم اگر الان پشت پدافند بودی چه کار می‌کردی؟ به آن‌هایی فکر کن که برای امنیت من و تو یک لحظه خواب چشم ندارند.

سرش را آرام روی بالش گذاشت. صدای بومب هنوز می‌آمد، اما دیگر از جا نمی‌پرید. فقط نفس می‌کشید. آرام‌تر از قبل. شاید دلش کمی قرص شده بود، شاید حرف‌هایم چیزی را در دلش روشن کرده بود.


من هم چشم دوختم به سقف، به تاریکی سقف... و بعد به روشنی امید. یاد این افتادم که ما از زیرزمین‌ها عبور کردیم، از موشک و آژیر هم. این روزها هم می‌گذرد، مثل آن روزها.


زیر لب گفتم:  

«خدایا، نگه‌دار خواب همه آن‌هایی باش که بیدارند تا ما بخوابیم.»


هاجر دهقانی

یک‌شنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان


برچسب ها :