هرشب همین بازیست... چراغ که خاموش میشود، انگار یک زنگ هشدار که فقط بچهها میشنوند، توی خانه روشن میشود.
"مامان شییییر"
صدای فاطمهیاس از زیر پتو میآید.
پشت بندش فاطمهسما میگوید: "منم"
محمدعلی هم از قافله عقب نمیماند: "مامان منم میخوام ها"
یک نگاه به مهدی که غرق خواب است میاندازم و بلند میشوم.
توی تاریکی به سمت آشپزخانه میروم و ۳ تا لیوان شیر گرم دست بچهها میدهم.
محمدعلی و فاطمهسما با ولع میخورند. اما فاطمهیاس با ناز لیوان را نگاه میکند.
آن دوتا مسواک زدند که تازه لیوان شیر فاطمهیاس تمام میشود.
با یک نفس عمیق خونسردی را به مغزم تزریق میکنم تا بالاخره مسواک فاطمهیاس هم تمام میشود.
چشمهایم سنگین شده و پلکهایم گرم.
صدای گریه و مامانی که توی فضا پیچیده.
- نه... باز دوباره.
صدای فاطمهسماست. نقنقکنان دستهایش را سمتم دراز کرده.
چشم بسته بغلش میکنم. توی تاریکی راه میروم و تکانش میدهم تا کمکم نفسش منظم میشود. وزنش روی دستم سنگینی میکند و پاهای کوچکش آویزان است.
چشمهای نیمهبازم را میبندم که دوباره صدای «مامان آب»...
توی تاریکی سایه فاطمهیاس را میبینم.
- مامان تو که از آشپزخونه رد شدی چرا آب نخوردی؟
با لحنی پر خواهش میگوید: «مامان خودت»
دیگر به این کار شبانه عادت کردم، غر نمیزنم، وقت تلف نمیکنم. فقط میروم.
- خواب؟ چقدر خوابیدم؟
صدای خفیفی بین خواب و بیدار میپیچد.
یه نفس عمیق میکشم؛
- هوا هنوز تاریکه.
صدا کم کم نزدیک میشود. آشناست؛ واضحتر میشود.
- مهدیه پاشو، نیم ساعت دیگه اذانه
- وای! خواهش میکنم، برای اذان صدام کن.
مهدی یک نفس عمیق میکشد؛ معلوم است که جواب تکراری من را میداند.
- خانوم، شیطون رو لعنت کن و با یه یا علی بلند شو
- اون موقع که سه تا شیطون واقعی سر و کله من بودن، شما خواب تشریف داشتی
سکوتی که بعد از هیاهوی بچهها افتاده واقعا وسوسه انگیز است.
ولی دلم نمیآید این وقت را از دست بدهم. با یک نفس عمیق و وعده خواب صبح، پتو را کنار میزنم.
بعد از زیارت عاشورا، انگار تمام خستگیهایم یادم میآید و فوری زیر پتو میخزم. نیم ساعت وقت دارم. فقط نیمساعت.
چشمهایم گرم خواب است که صدای زنگ گوشی مثل مامور اعلام حضور میکند. وقت تمام است.
میخواهم پنج دقیقه به خودم وقت اضافه بدهم که...
- وای الانه که سرویس محمدعلی بوق زنان برسه.
مثل برق از جا میپرم. هنوز گیج خوابم. ولی دستهایم حسابی حرفهای شدند.
محمدعلی را بیدار میکنم، سفره پهن، تغذیه آماده توی کیفش کنار در.
سرعت عملم واقعا عالیست، راضیام از خودم.
- محمدعلی صدقه یادت نره
یک بوس آبدار هم روی لپش میگذارم؛ که فوری پاکش میکند و از در میزند بیرون.
یک نفس آسوده و نگاه به ساعت؛
- وای مهدی و فاطمهیاس خواب موندن.
لباسهای پیشِ فاطمهیاس را تنش میکنم.
صبحانه را با خواهش و تهدید و هزار ترفند که بلدم به حلقش میریزم.
با یک خداحافظی گرم، آنها هم میروند.
چشمهایم سنگین است. فقط یک ذره که...
در اتاق مثل لپلپ باز میشود و فاطمهسما با موهای آشفته و چشمهای خوابآلود اعلام حضور میکند.
دوباره همان مراسم تکراری، فقط با یک بازیگر جدید.
هنوز خوابم میآید. یک خمیازه و یک فکری که مثل برق از توی ذهنم رد میشود.
امروز جلسه انجمن اولیاست. فقط نیم ساعت وقت دارم تا فاطمهسما را به مامانم تحویل بدهم و خودم را به مدرسه برسانم. استرسم بابت ناراحتی محمدعلیست که اگر دیر برسم، بهش برمیخورد و بعد از ناهار حسابی گله میکند.
- آخ خدا... ناهار چیکار کنم؟
صدیقه خادمی
چهارشنبه | ۱۵ اسفند ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک