قدمهایم را تندتر برمیداشتم تا زودتر به کنار شهید محمد مهدی شاهرخیفر برسم. نیت کرده بودم تکه پارچهای را که همراه داشتم، با تابوت مطهر شهید متبرک کنم ولی هر لحظه به جمعیت اضافهتر میشد و من دور تر میماندم. دلم گرفت و ناامید به کناری رفتم، چادرم را روی صورتم انداختم و از اعماق قلبم دعایش کردم. از او خواستم مرا هم لایق بداند تا نشانی از او داشته باشم. هنوز اشک چشمانم را پاک نکرده بودم که صدای دوستم در گوشم پیچید و گفت: «شهید خواهر نداره، پاشو بیا تو خواهری کن و شربت گلاب رو پخش کن.»
چشمانم را دوباره به پرچم سه رنگ روی تابوت پاکش که هنوز در بالای دست جمعیت میدرخشید، خیره کردم. توی دلم گفتم: «با غیرت ممنون که حواست به منم هست.»
امینه گلزاده
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | استان خوزستان – شهر شوشتر