پنجشنبه, 20 آذر,1404

خونریزی مغزی

تاریخ ارسال : دوشنبه, 17 آذر,1404 نویسنده : سعیده مظفری سمنان
خونریزی مغزی

نزدیک منطقه عملیاتی‌ام. اینجا همه‌چیز به‌هم پیچیده. همین‌طور زخمی و مجروح است که از در و دیوار می‌ریزد. به هر رزمنده‌ای یک رسیدگی جزئی می‌کنیم و با آمبولانس می‌فرستیمش عقب، بیمارستان صحرایی.

شب عملیات است. دارم تندتند پانسمان می‌کنم و سرم می‌زنم که اسمم را صدا می‌زنند. بدو بدو می‌روم سمت دفتر فرمانده بهداری.

«سلام آقا، کاری داشتین؟»

«سلام، ببین عباس جان، یه خبرنگار آوردن اینجا. ترکش به سرش خورده، وضعش خیلی وخیمه. حتماً دیدیش. هیچ‌کس قبول نمی‌کنه ببرتش اورژانس. تو می‌بریش؟»

خبرنگار را دیده بودم. واقعاً اوضاعش خوب نبود. یک ترکش از پیشانی، جمجمه‌اش را سوراخ کرده بود و جلوی مغز متوقف مانده بود. خونریزی مغزی داشت.

«اگه کسی نیست ببرتش، من می‌برمش.»

می‌روم پیش خبرنگار مجروح. فکش قفل شده. برای اینکه لوله ساکشن رد بشود، برایش محافظ دهان می‌گذارم. هرچه ساکشن می‌کنم که راه نفسش باز بشود، باز خون از دهنش بیرون می‌زند. تندتند پاکش می‌کنم.

آماده‌ی انتقال است، ولی چطور دست تنها باید از پسش بربیایم.

می‌روم سراغ فرمانده.

«من دوتا دستم رو لازم دارم. حداقل یه ساکشن پایی بدین که با پا ساکشن کنم.»

همه احسنتی می‌گویند به فکرم.

می‌خواهم دوباره برگردم بالا سر مجروحم که توی راهرو کسی صدایم می‌کند.

«آقا، برادر، شما هم می‌خواین برین بیمارستان؟ منم با خودتون می‌برین؟»

برمی‌گردم. یک پسر شانزده‌هفده‌ساله‌ی قمی است. یک دستش از بالای آرنج قطع شده. با بند پوتین شریان‌هایش را بسته.

از خدا خواسته می‌گویم: «آره، فقط باید یه کاری کنی...»

سوار آمبولانس می‌شویم. از آنجا بیرون از پست امداد، صدای توپ و تفنگ‌ها واضح‌تر است. خدا رحم کند به وسط راه. امیدوارم راننده در تاریکی و زیر این همه تیر و ترکش کم نیاورد.

پدال ساکشن را زیر پای پسر قمی می‌گذارم. خیلی خونسرد است، انگار نه‌انگار دستش قطع شده. فقط نگرانی‌اش شده همان خبرنگاری که زندگیش زیر پای اوست.

راه می‌افتیم. آمبولانس بالا و پایین می‌شود و هر بار ما هم بلند می‌شویم و به زمین می‌خوریم.

خونی که نفس خبرنگار را می‌بندد، چشم‌هایش گشاد می‌شود، انگار عن قریب است که جان بدهد. خونی که خالی می‌کنیم، دوباره جان می‌گیرد و قدرشناسانه با روی هم گذاشتن پلک‌هایش از ما تشکر می‌کند.

راننده زیگ‌زاگی می‌راند که خمپاره و ترکش به ماشین نخورد.

بعد از نیم ساعت، فضا آرام‌تر می‌شود و صدای آن دست‌اندازهای وحشتناک تبدیل به تلق‌وتلوق‌های زیر چرخ می‌شود.

به بیمارستان می‌رسیم. همه از قبل منتظر ما بودند.

سریع خبرنگار را از ما تحویل می‌گیرند و می‌برندش اتاق عمل. به خودم می‌آیم و می‌بینم حتی اسم آن خبرنگار را هم نمی‌دانم.

شاید تا آخر عمرم باید او را همان‌طور به یاد بیاورم: با لباس خبرنگاری خونی‌اش و آن پلک‌هایی که روی هم می‌گذاشت، نه با اسم.

سعیده مظفری | بخشی از خاطرات عباس الهی، امدادگر

جمعه | ۱۴ آذر ۱۴۰۴ | سمنان

برچسب ها :