(تقدیم به همه شیرزنانی که بناست فردای تاریخ حماسه های امروزشان را درس کودکانش کند!)
تو همان دخترک ۸-۹ سالهای هستی که چادر گلدار بر سر میکردی و کلمات را شیرین برای پدرت میگفتی تا او قند توی دلش آب شود، همان که تمام مهربانی کودکانهات را جمع میکردی در صدایت و برای عروسکهایت لالایی میخواندی، تو همان شیطنت کودکانه در حال تغییر به نجابت یک بانویی، تو تجلی معصومیتی...
تو همان همسر ۲۰-۲۱ سالهای هستی که عشق را مرکب گذر از "من" ها و رسیدن به "ما" کردی، همان که ساده از کنار تجملات گذشتی، همان که در اوج مشغله و سختیها حواست به یک لبخند نزدن شوهرت و پرسیدن حال بدش بود، همان که با هماهنگ کردن رنگ رو میزی و گلدان رویش حال کل خانه را خوب کردی، تو تجلی لطافتی...
تو همان مادر ۲۲-۲۳ سالهای هستی که خودت را به کلی جا گذاشتی یک روز قبل تولد فرزندت و همهی زندگیت شد او... همان که با راه رفتنش چشمهایت درخشید و با حرف زدنش دنیا را از خدا هدیه گرفتی. همان که وقتی روز اول رفت مدرسه کل روز ذهنت را با او سر کلاس نشانده بودی و زخمهای متعدد دستت حین پوست کندن سیب زمینی گواهی میدهد فکرت آنجا بود، در زنگ سومِ مدرسه، همان که تمام نگرانیهایت برای دیر خانه رسیدنهایش شد رعشه و تیک عصبی و هر زمین خوردنش در روحت زخمهایی ایجاد کرد که جز بر مهربانیت نیفزود. تو تجلی مهری...
و امروز تو، تجلی معصومیت و لطافت و مهربانی، روی دیگر سکه را نشان دادی، روی مادری که فرزندش، عزیزش، وطنش در خطر قرار گرفته... تویی که هرگز صدایت از پس پردههای حیا بیرون نرفته بود و نگاهت به چشم غیری خیره نشده بود، تو که ریحانه وجودت تاب روغن داغ پاشیده شده از ماهیتابه را نداشت، زیر حرارت موشکهای صهیونی، سرت را بالا گرفتی و خیره در چشمان حرامزادگان تاریخ نگاه کردی و صدایت را بالا بردی، بالا، آنقدر بالا که برسد به دمشق، به کاخ شام و خاطرات دور برای شجره خبیثه تکرار شود... بانوی ایرانی تو امروز وعده صادق دیگری رقم زدی، یادآور خطابه آن بانوی بزرگ عرب (سلام الله علیها)...
محمدسبحان گودرزی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
مدرسه روایتگری راوی
ble.ir/ravischool