شنبه, 20 اردیبهشت,1404

خیلی آقایی بابایی

تاریخ ارسال : جمعه, 21 دی,1403 نویسنده : زینب امینی رشت
خیلی آقایی بابایی

اول مهر ۱۳۷۰، دست کوچکم در دستان آبجی مریم، با کیف و کفش و لباس نو که از دور هم داد می‌زد که من یک کلاس اولی‌ام، به طرف مدرسه می‌رفتیم.

مامان درگیر داداش کوچولویم بود و بابا برای مأموریتی به سر پل ذهاب رفته بود.

مدرسه‌مان یک خیابان با خانه فاصله داشت. من خیلی عجله داشتم زودتر به مدرسه برسم چون از خواهرم شنیده بودم که اگر دیر برسیم مدیر بداخلاقمان با خط کش کتکمان می‌زند.

وقتی به آسفالت کنار خیابان رسیدیم صدای زنگ مدرسه را شنیدم و از ترس دست آبجی را رها کردم و دویدم وسط خیابان.

زیر چرخ‌های نیسان آبی با سرعت کشیده می‌شد‌م. این چیزی بود که من می‌دیدم و چیزی که مردم می‌دیدند، سرم بود که جدا شده بود و روی آسفالت قل می‌خورد.

در واقع مقنعه سفید مدرسه دور کیفم پیچیده و پرتاب شده بود.

لحظه‌ای که به هوش آمدم در یک پیکان بودم. کسی به من می‌گفت: نخواب! اسمت چیه؟ نباید بخوابی!

و من گفتم: بابایی... و خوابیدم

به بابایی گفتن: باید برگردی. مشکلی برای مدرسه بچه‌هات پیش اومده. برو حل کن بیا.

بابایی تعجب کرد چون تازه رسیده بود.

وقتی به محله‌مان رسید، خبر را خیلی بد به او رساندند: دخترت تصادف کرده. زنده نمی‌مونه.

بابایی کمرش شکست. مُرد تا خودش را برساند بیمارستان پورسینا.

داشتم به‌هوش می‌آمدم. عملم سخت بود.

در خواب و بیداری صدای بابایی را می‌شنیدم که می‌گفت: می‌بخشمش. تازه داره داماد می‌شه. گرفتاره. دیه هم ازش نمی‌خوام بره پول عروسیشو جور کنه. خدا بچه‌ام رو بهم بخشید. منم این جوونو...

طول درمانم زیاد بود. یک‌سال از مدرسه عقب افتادم. چند ماه یا روی کول بابایی یا در بغلش، به این طرف و آن طرف و مطب دکترها می‌رفتیم.

یک روز هم از مطب که بیرون آمدیم، بابایی من را برد سینما. فیلم «الو الو من جوجوام» را با من که پایم تا لگن در گچ و سری که باند پیچی شده بود نشست، دید تا من خوشحال شوم. من افسردگی نرفتن به مدرسه را داشتم و به‌شدت گوشه‌گیر شده بودم. همدم یکسال خانه نشینی‌ام، بابایی بود.

حالا برادران و خواهرم صدایش می‌کنند آقا و من در آستانه‌ی چهل سالگی هنوز صدایش می‌کنم بابایی... 


زینب امینی

چهارشنبه | ۱۹ دی ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت

پس از باران؛ روایت‌های گیلان

@pas_az_baran


برچسب ها :