کنار یک قبر خاکی، جوان کم سن و سالی توجهم را جلب کرد. بنر بالای قبر را که دیدم، دلم ریخت. تصویر سه کودک قد و نیم قد روی بنر بود. دو دختر و یک پسر نوزاد. زیرش هم اسم یک خانم بود. خدای من! یحتمل مادر و سه فرزندش با هم شهید شده بودند. جوانک نشسته بود کنار قبر خالی و سر تکان میداد. بعد چند دقیقه، آرام بلند شد. دست نوازش کشید روی تصویر یکی از دخترها و انگاری در گوش عکس چیزی گفت و رفت کمی دورتر.
کنجکاویام اجازه نداد و نزدیکش رفتم. دایی این سه فرشته نازنین بود. گفت: خانواده خواهرم طبقه دوم یک ساختمان دوازده طبقه در شهرک شهید چمران زندگی میکردند. شب حادثه، به خاطر اینکه دیوارهای خانه تازه رنگ آمیزی شده بود، پدر در اتاق خوابید و مادر ۳۵ ساله و فرزندان در پذیرایی. زهرای ۹ ساله که تابستان میخواستیم برایش جشن تکلیف بگیریم و هانیه ۴ ساله کنار هم خوابیدند. مادر و محمدعلی ۱۰ ماهه هم نزدیک هم. دم اذان صبحِ جمعهی شروع جنگ، اسرائیل ملعون موشک نفرین شدهاش را بر ساختمان دوازده طبقه محل سکونت فرود آورد. ده طبقهی فوقانی از سمت پذیرایی آوار شد روی سرشان و سمت اتاق خوابها که پدر آنجا بود تقریباً سالم ماند.
با توجه به داغی که دیده بودند و سن کمش، انتظار این صلابت صدا را نداشتم. ادامه داد: آواربرداری بیشتر از دو روز طول کشید و به ما خیلی سخت گذشت، چون یکی یکی باید اجساد را برای شناسایی میدیدیم. بعد یک روز که دیوارهای تازه رنگ شده کنار رفت، پیکر مادر را پیدا کردند که محمد علیاش را به سینهاش چسبانده بود... به اینجا که رسید بغضش گرفت. با صدای لرزان ادامه داد: یک روز بعدترش، زهرا و هانیه سمت دیگری زیر دیوارهای خرد شده پیدا شدند، در حالی که همدیگر را بغل کرده بودند! بغضش را دومین بار فروخورد و ادامه داد: از آن بلوک حدود ۶۰ نفر آن شب شهید شدند. انتقام شهدا را باید بگیرند. این بچهها دنیا را نچشیدند و در اوج مظلومیت پر کشیدند. در راه خدا بود و راضی هستیم به رضایش ولی مردم نباید اجازه دهند خونشان پایمال شود.
در آغوش گرفتمش و خداحافظی کردیم. در دلم به پدر فرشتهها فکر میکردم که الان در چه حالی است؟ تا آخر عمر آیا خاطره آن شب آخر که تشک پهن میکرد را از یاد میبرد؟
رسا پورباقی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
پس از باران؛ روایتهای گیلان
ble.ir/pas_az_baran