چهار شنبه, 12 آذر,1404

دبستانی شده بودم

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 12 آذر,1404 نویسنده : سیزده آبان بوشهر
دبستانی شده بودم

صدای شعار به گوشم رسید. نگاهم را از صفحه‌ی لپ‌تاپ دزدیدم. تازه یادم آمد امروز سیزده آبان است. پاهایم سنگین بودند، اما آن صدا مرا صدا می‌زد، مرا می‌کشید به سوی خودش.

در آسانسور که باز شد، لحظه‌ای تردید کردم؛ اینجا واقعاً جلوی اداره است؟ خیابان را نمی‌دیدم. اتوبوس زردی مقابلم بود. با چشمانم پله‌ها و ورودی را وارسی کردم. همان بود... همان که هر روز بود.

از در بیرون زدم. روبه‌رو چهار پسر نوجوان ایستاده بودند و آن‌سوی خیابان، موج جمعیتی پیش می‌رفت تا به دریا برسد؛ در خیابان رییس‌علی دلواری، خیابانی که به خلیج فارس منتهی می‌شد. با پسرها سلام و احوال‌پرسی کردم و چند عکس گرفتم تا یادم بماند امروز سیزده آبان است.

به جمعیت پیوستم. بیشترشان نوجوان بودند، اما میانشان کودک و پیرزن هم دیده می‌شد. آنچه به روزم رنگ می‌داد، حس جوانی بود؛ انگار خودم دوباره نوجوان شده بودم. هر لبخند کودکانه، شاخه‌ای از امید در دلم می‌رویاند.

می‌دیدم که این نسل خودش یک مجموعه است؛ عکاس دارند، فیلم‌بردار دارند، ایستگاه صلواتی دارند، و مهم‌تر از همه، پشتوانه دارند به انقلاب. شعار می‌دادند از بنِ جان.

رفتم جلو تا از حس و حالشان بپرسم. به دختری رسیدم که چادر پوشیده بود و چفیه‌ای روی شانه انداخته بود. گفتم:

– گرمت نشده؟ چرا نمی‌ری توی سایه؟

با دست به سایه‌ی درختی اشاره کردم. لبخند زد و گفت:

– اونجا مردها وایسادن.

سرم را برگرداندم و نگاه کردم راست می‌گفت.

دنبال سوژه‌ی دیگری گشتم. دو دختر دیگر دیدم و سراغشان رفتم. پرسیدم:

– برای چی اومدین؟

+ اومدیم فریادمون رو به گوش جهان برسونیم.

– چی می‌خواین بگین؟

+ بگیم زیر بار استکبار نمی‌ریم.

چند دختر دبستانی گوشه‌ای نشسته بودند. به یکی‌شان نزدیک شدم و پرسیدم:

– تو برای چی اومدی؟

مکثی کرد و با اطمینان گفت:

– اومدیم مرگ اسرائیل رو ببینیم.

باورم نمی‌شد... یعنی این‌ها همان‌هایی‌اند که بهشان می‌گویند نسل زد؟ همان‌هایی که دیگران قضاوتشان می‌کنند، همان‌ها با پیرسینگ و استایل خاصشان، حالا در راهپیمایی بودند.

از جمعیت فاصله گرفتم. در دلم غروری نشست. پاهای سنگینم سبک شده بودند، انگار بال درآورده بودند.

صدیقه مزارعی‌زاده

سه‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۴ | بوشهر

برچسب ها :