چادر عربیاش را با یک دست نگه داشته بود. دست دیگرش شاخه گل گلایل سفیدی تکان میخورد.
چند قدم میرفت سمت مادرش. با گریه میگفت: «میخوام بابامو ببینم.»
دوباره برمیگشت کنار حسینیه میایستاد به تماشای در سردخانه.
زمان دیدار رسید.
باید همراه خانمها میرفتیم داخل.
چند نفر توصیه میکردند دختر را بالای سر پیکر پدرش نبرید، طاقت ندارد.
دخترک اما گریه و اصرارش بند نمیآمد.
لحظاتی گذشت.
همسر شهید بالای پیکر شهیدش حماسهای آفرید. خوب که نگاهش کرد، حرفهای آخرش را که با شهیدش نجوا کرد، دستهایش را بلند کرد. سرش را برد سمت آسمان و با صدای بلند گفت:
«خدایا شکرت! این قربانی رو از من قبول کن! عزیزم! تو گفتی اگه من شهید شدم گریه نکن. اشکت رو دشمن نبینه. دشمن شاد نشه. من گریه نمیکنم. خیالت از بابت بچهها راحت باشه عزیز دلم! راهتو ادامه میدیم.
خدایا این قربانی رو از من قبول کن. خدا رو شکر که به آرزوش رسید.»
حماسیتر از این دیگر نمیشد.
خطبهای محکمتر از این دیگر نمیتوانست بخواند، بدون ریختن قطره اشکی!
حقا که زینب کبری روی قلبت دست کشیده بود!
لحظاتی بعد دخترک در آغوش عمو، رفت برای وداع آخر. وداع سختی بود.
رقیه انگار زمزمه میکرد: «بابایی، کی باهات این کارو کرده! قربونت برم بابایی...»
کاش عمه بیاید و بغلش کند!
آخر دخترها خیلی باباییاند.
مادر راست قامت از سردخانه بیرون آمد.
خودش را آماده میکرد برای مسیری که زینبوار باید فرزندانش را تربیت میکرد و
عَلم جهاد شوهرش را به دوش میکشید.
زهرا کبریایی
eitaa.com/raavieh
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا