امروز مسافر جمعه شدیم؛
تصمیم گرفتیم این جمعهرا با نام اردوی جهادی، میان دخترانی ساده و بیریا باشیم.
عطرجمعه با تمام روزهای دیگر متفاوت میشود.
دل را به خدا بستیم،
کولهباری از آرزو را با خود همراه کردیم.
سحر حرکت ما شروع شد، از خواب صبحگاهی زدیم،
در آرزوی لبخند کودکی، در آرزوی جهادی، در آرزوی رضایت مولایمان مهدی.
گروهی کارهای آمادهسازی فضا را پیش میبردند،
گروه دیگر هم در کلاس ها تدریس میکردند،
چشم برهم زدیم که معلمجهادی کلاس چهارم جمع، اولین خاطره را تعریف کرد.
دانشآموزش به او گفته بود:
غصه نمیخورم ولی زیاد گریه میکنم؛
مامان و بابای من سفرند ولی خیلی خیلی دور!
اما آخر وقت، بعد کارها و بازی های انجام شده، با حس خوب از کلاس بیرون میرود.
ما میمانیم و دل بزرگ دخترک یتیم.
کاری از دستمان برنمیآید، ولی دلمان خوش است حداقل لبخندی برای لبانش هدیه آوردیم.
کلاس اولیها را که میبینیم دلمان غنج میرود! دور معلمشان میگردند و دوست داریم را زمزمه میکنند.
دلمان خوش است که قطره محبتی به جانشان نشست.
شر و شلوغی های کلاس سوم، نزدیک است کلاس را به هوا ببرد، نجات بخش هوا نرفتنش معلمی میشود که پیشنهاد ادغام بازی و ریاضی میدهد.
کلاس سوم تبدیل میشود به شور حل تمرینی که جایزهاش اجرای پانتومیم است.
و با همان آرزوی رضایت آقایمان مولا، همزمان دکور جشن ولادت امام حسن عسکری (ع) را آماده میکنیم.
فردی که ترس از ارتفاع دارد را بالای نردبان درحال وصل پرده برای تزئین جشن میبینیم
و دختری که با وجود ضعف بیماری، تمام تلاشش را در پشت صحنهی تدارکات میکند...
فقط چون دل به او بستهایم.
کلاسِ ششم دانشآموزی دارد، اهل درس و نکتهبین، نگاهش که میکنی انگار نکات کتاب را جویده، معلم تا اشتیاق او را میبیند، نکات مشاورهای و قبولی آزمونها را میگوید، بلکه بیشتر کمکش کند و توجهی خاصتری به او کرده باشد.
دلش نمیآید که جوانهای خشک شود، یا امیدی کمرنگ شود.
ما آرزوهای زیادی داریم
حتی بزرگتر از لبخند دخترکان مدرسه،
به اندازهی لبخند همه کودکان دنیا.
پس باهم، پرچم فلسطین ساختیم.
دخترها هوای همدیگر را دارند و دوست ندارند که کسی از مرحلهای عقب بماند.
با کاغذ های برش خورده، سبز، سفید، مشکی و قرمزی که تدارکات چند ساعتی بیوقفه برایش وقت گذاشته است.
دخترکی که کار پرچمش تمام شده ذوق میزند و به مربی کنارش میگوید:
وای خانوم اینطوری خیلی باحاله!
و با همان لحن کودکانهاش در جواب مربی که علتش را میپرسد، جواب میدهد:
من تا الان فقط نقاشی پرچم فلسطین کشیدم، ولی الان تونستم درستش کنم.
مربی میماند، غوطهور میشود میان اشک و لبخند.
دلشان میخواهد کارشان درست و اصولی باشد، وقتی مربی حواسش نیست و در حال چسب زدن چوب پرچم است،
تذکر میدهند:
خانوم جون، رنگ مشکی بالاست؛
این شکلی اشتباهه.
و دیگری ادامه میدهد:
آره خاله، ما میدونیم پرچم فلسطین چه شکلیه.
مربی با لبخند تشکر و درونی خجالتزده از حواسپرتی، چوب را از طرف دیگر وصل میکند تا رنگ مشکی بالا باشد و سبز پایین.
مربی دیگری میکروفون دست میگیرد و برایشان قصه پرغصهی فلسطین را میگوید؛ برای اینکه تکبیرهایشان را با یقین بیشتری بدهند.
قصه که تمام میشود،
دانشآموز و معلم و کادر اجرایی با هم زمزمه میکنیم:
مرحبا لشکر حزبالله...
دخترکان پرچمهایشان را بالا میبرند و تکان میدهند،
نگاهشان کنی، اوضاعشان مشخص است،
مستخدم مدرسه کنار یکی از کادر اجرایی که وسط ایستاده و آنها را نگاه میکند، میایستد و میگوید:
اون دختر میبینی دوست داره کسی بغلش کنه؟ مادرش از دست داده برای همین دلش میخواهد کسی کنارش باشه.
قصههایشان را که بشنوی اوضاعشان مشخصتر.
مرحبا لشکر حزبالله بار بعد را دختران بلندتر میخوانند.
اصلا انگار آنهایی که قلبی بزرگ دارند، میتوانند کنار رنجهای خودشان نسبت به رنج دیگران بیتفاوت نباشند...
دل به او بستهایم،
به خانه که میرسیم تقریبا غروب است؛ گرفتگی غروب جمعه با عطرهای صبح در دل با هم درمیآمیزد.
ما ماندیم و احوالی عجیب که نمیدانیم از کجا اللهم عجل لولیک فرج میخواند!
کوثر نصرتی
یکشنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
ble.ir/ mashhadname