دههزار تومانیها را روی هم دسته کردم.
پنجاههزاری و صدهزاریها را هم روی دستهشان چیدم.
با پولی که به کارتم واریز شده بود، جمع زدم.
چشمم که به حاصل جمع افتاد، دستهایم را جلوی دهان گرفتم و "خدایاااااا " را بلند گفتم.
فاطمه و رسول از اتاق پریدند بیرون و علی چهار دست و پا پشتسرشان به سمتم آمد.
بچهها با دیدن ِاسکناسها، آنها را برداشته بودند و الکی میشمردند.
پولها را توی کیسه گذاشتم و رویش نوشتم: "کمکی در حدِّ توان مادرهای چند فرزندی و خانهدار، تقدیمِ مقاومت به فرمان جهادِ رهبرم"
توی گروه محلهمان نوشتم: "بچهها باورتون نمیشه اگه بگم چقدر پول جمع شده؟"
زینب نوشت: "خودت بگو" و چند تا شکلک خنده گذاشت.
سارا نوشت: "الحمدالله چقدر امشب پربرکت بود. اون خانمه بود که بلوز و شلوار ستِ بنفش پوشیده بود. اومد جلو درِ مسجد. گفتم: بفرمایید آشها کیلویی صد تومنه کل هزینش کمک به مردم لبنان و غزه میشه. گفت: ما آشخور نیستیم. پونصد تومن کارت کشید و رفت."
صدیقه پایین پیام سارا نوشت: "سلام، سلام چه خبرا. من نتونستم بیام پیشتون. اما دلم رو فرستادم. دوقلوها و مطهره سرماخوردن تب داشتن. خوش بهحالتون. بهتون حسودیم شد."
علی را روی پایم تکان و پیام صدیقه را پاسخ دادم: "دختر، تو که خودت صف اول جهادی با پنج تا بچه کوچیک. تازه حبوبات رو هم که پختی و صبح رسوندی دستم."
صبح صدیقه حبوبات پخته شده را دستم رسانده بود و سبزی آش خرد شده را سر راهِ مسجد از سمیه گرفته بودم.
کشک و ظرف یکبار مصرفهای نیم کیلویی را خریدم و ماشین را جلوی مسجد پارک کردم.
وارد آشپزخانه که شدم زینب و نسترن آش را بارگذاشته و منتظر باقی وسایل بودند.
نسترن درِ دیگ را بلند کرد و حبوبات و سبزی را به آب درحال قُل زدن اضافه کرد: "دیشب چاهار و سیصد ریختن به حسابم که سه تومنش تاحالا خرج شده. بقیشو میدم بهت بذار رو پولی که شب جمع میشه."
زینب ظرف کشک را کج کرد توی دیگ: "خداییش بچهها خیلی پاکار بودن. فکر نمیکردم تو یه بعد از ظهر هم پول جمع شه و هم انقدر بانی برا وسایل آش و هم حاجآقای مسجد قبول کنه بیایم اینجا آش رو درست کنیم."
ادامه دادم: "هم خودش بگه بیایید همینجا جلوی در مردونه و زنونه آشا رو بفروشید."
گوشی توی دستم لرزید. علی که خوابیده بود را روی زمین گذاشتم.
سحر برایم نوشته بود: "زهره، اون خانمه که کنارمون لباس میفروخت چی بهت گفت؟"
یادِ آن بنده خدا افتادم، وقتی فهمید تمامِ حاصلِ فروش آش مقاومت کمک میشود، کنار میزِ آشها آمد و یک پیراهن نشانم داد: "اینَم از طرف من بفروشید، پولشو بدید برا بچههای غزه و لبنان، پولش پونصد تومنه"
در جواب سحر نوشتم: "بنده خدا سرپرست خانواره هرشب میاد جلو مسجد بساط میکنه. یه لباس هدیه داد به مقاومت. راستی بچهها کی سایزش بهشتیه؟ این لباس بهش میخوره؟ و شکلهای خنده را یک خط ردیف کردم."
بالای صفحهی گروه نشان میداد که رضوان درحال نوشتن است.
پیامش آمد: "سلام. زهره بگو دیگه چقدر پول جمع شد؟ دلمونو آب کردی."
فاطمه برای دستشویی رفتن صدایم کرد.
گوشی را زمین گذاشتم و راه افتادم دنبال دخترک سه سالهام.
وقتی برگشتم، رسول گرسنه بود و بهانهگیری میکرد.
آخر شب دیگر نمیتوانستم جلوی پلکهایم را بگیرم تا روی هم نیفتد.
با همان جان نصفه و نیمه سراغ گروه رفتم. صد پیام نخوانده داشتم.
آخرین پیام از طرف زینب بود: "بچهها حتما زهره رفته دنبال کار بچههاش که آنلاین نشده. حالا آخر شب میاد میگه چقدر پول جمع شده و کلی حال میکنیم."
تند، تند با چشمهای نیمه باز نوشتم و گوشی را خاموش کرده، نکرده از دستم وِل شد و خوابم رفت: "دخترا، دخترا. بندههای خوب خدا. با عزم و اراده شماها و خواست خدای مهربون. سه میلیون رو کردیم، سی و پنچ میلیون. فردا میبرم دفتر رهبری و تحویل میدم. الحمدالله"
روایت خانم فشارکی
به قلم: مهدیه مقدم
ble.ir/ httpsbleirhttpsbleirravi1402
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #تهران جنوبشرق محله بسیج