چهار شنبه, 14 خرداد,1404

در حدِّ توان

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 02 آبان,1403 نویسنده : مهدیه مقدم تهران
در حدِّ توان

ده‌هزار تومانی‌ها را روی هم دسته کردم.

پنجاه‌هزاری و صدهزاری‌ها را هم روی دسته‌‌شان چیدم. 

با پولی که به کارتم واریز شده بود، جمع زدم.

چشمم که به حاصل جمع افتاد، دست‌هایم را جلوی دهان گرفتم و "خدایاااااا " را بلند گفتم.

فاطمه و رسول از اتاق پریدند بیرون و علی چهار دست و پا پشت‌سرشان به سمتم آمد.

بچه‌ها با دیدن ِاسکناس‌ها، آن‌ها را برداشته بودند و الکی می‌شمردند‌.

پول‌ها را توی کیسه گذاشتم و رویش نوشتم: "کمکی در حدِّ توان مادرهای چند فرزندی و خانه‌دار، تقدیمِ مقاومت به فرمان جهادِ رهبرم"

توی گروه محله‌مان نوشتم: "بچه‌ها باورتون نمی‌شه اگه بگم چقدر پول جمع شده؟"

زینب نوشت: "خودت بگو" و چند تا شکلک خنده گذاشت.

سارا نوشت: "الحمدالله چقدر امشب پربرکت بود. اون خانمه بود که بلوز و شلوار ستِ بنفش پوشیده بود. اومد جلو درِ مسجد. گفتم: بفرمایید آش‌ها کیلویی صد تومنه کل هزینش کمک به مردم لبنان و غزه می‌شه. گفت: ما آش‌خور نیستیم. پونصد تومن کارت کشید و رفت."

صدیقه پایین پیام سارا نوشت: "سلام، سلام چه خبرا. من نتونستم بیام پیشتون. اما دلم رو فرستادم. دوقلوها و مطهره سرماخوردن تب داشتن. خوش به‌حالتون. بهتون حسودیم شد."

علی را روی پایم تکان و پیام صدیقه را پاسخ دادم: "دختر، تو که خودت صف اول جهادی با پنج تا بچه کوچیک. تازه حبوبات رو هم که پختی و صبح رسوندی دستم."

صبح صدیقه حبوبات پخته شده را دستم رساند‌ه بود و سبزی آش خرد شده را سر راهِ مسجد از سمیه گرفته بودم.

کشک و ظرف یکبار مصرف‌های نیم کیلویی را خریدم و ماشین را جلوی مسجد پارک کردم.

وارد آشپزخانه که شدم زینب و نسترن آش را بارگذاشته و منتظر باقی وسایل بودند.

نسترن درِ دیگ را بلند کرد و حبوبات و سبزی را به آب درحال قُل زدن اضافه کرد: "دیشب چاهار و سیصد ریختن به حسابم که سه تومنش تاحالا خرج شده. بقیشو می‌دم بهت بذار رو پولی که شب جمع می‌شه."

زینب ظرف کشک را کج کرد توی دیگ: "خداییش بچه‌ها خیلی پاکار بودن. فکر نمی‌کردم تو یه بعد از ظهر هم پول جمع شه و هم انقدر بانی برا وسایل آش و هم حاج‌آقای مسجد قبول کنه بیایم اینجا آش رو درست کنیم."

ادامه دادم: "هم خودش بگه بیایید همین‌جا جلوی در مردونه و زنونه آشا رو بفروشید." 

گوشی توی دستم لرزید. علی که خوابیده بود را روی زمین گذاشتم.

سحر برایم نوشته بود: "زهره، اون خانمه که کنارمون لباس می‌فروخت چی بهت گفت؟"

یادِ آن بنده خدا افتادم، وقتی فهمید تمامِ حاصلِ فروش آش مقاومت کمک می‌شود، کنار میزِ آش‌ها آمد و یک پیراهن نشانم داد: "اینَم از طرف من بفروشید، پولشو بدید برا بچه‌های غزه و لبنان، پولش پونصد تومنه"

در جواب سحر نوشتم: "بنده خدا سرپرست خانواره هرشب میاد جلو مسجد بساط می‌کنه. یه لباس هدیه داد به مقاومت. راستی بچه‌ها کی سایزش بهشتیه؟ این لباس بهش می‌خوره؟ و شکل‌های خنده را یک خط ردیف کردم."

بالای صفحه‌ی گروه نشان می‌داد که رضوان درحال نوشتن است.

پیامش آمد: "سلام. زهره بگو دیگه چقدر پول جمع شد؟ دلمونو آب کردی."

فاطمه برای دستشویی رفتن صدایم کرد.

گوشی را زمین گذاشتم و راه افتادم دنبال دخترک سه ساله‌ام.

وقتی برگشتم، رسول گرسنه بود و بهانه‌گیری می‌کرد. 

آخر شب دیگر نمی‌توانستم جلوی پلک‌هایم را بگیرم تا روی هم نیفتد.

با همان جان نصفه و نیمه سراغ گروه رفتم. صد پیام نخوانده داشتم.

آخرین پیام از طرف زینب بود: "بچه‌ها حتما زهره رفته دنبال کار بچه‌هاش که آنلاین نشده. حالا آخر شب میاد میگه چقدر پول جمع شده و کلی حال می‌کنیم."

تند، تند با چشم‌های نیمه باز نوشتم و گوشی را خاموش کرده، نکرده از دستم وِل شد و خوابم رفت: "دخترا، دخترا. بنده‌های خوب خدا. با عزم و اراده شما‌ها و خواست خدای مهربون. سه میلیون رو کردیم، سی و پنچ میلیون. فردا می‌برم دفتر رهبری و تحویل میدم. الحمدالله"


روایت خانم فشارکی

به قلم: مهدیه مقدم

ble.ir/ httpsbleirhttpsbleirravi1402 

جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #تهران جنوب‌شرق محله بسیج

 


برچسب ها :