چهار شنبه, 11 تیر,1404

در سایه مبارزه با صهیونیست‌ها

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 03 آبان,1403 نویسنده : فاطمه حاجی‌عبدالرحمانی اصفهان
در سایه مبارزه با صهیونیست‌ها

روزگار عجیبی دارم. مرتب نهاد جمله‌ای تکراری را خط می‌زنم و از نو می‌نویسم. عجب تکرار دردناکی‌ست!:

زمینی که سوخته حکما دلش هم سوخته!

آدمی که سوخته حکما دلش هم سوخته!

.

.

.

پاییزی که سوخته حکما دلش هم سوخته! 

پاییز چند سالی‌ست مدام می‌سوزد، می‌روید و می‌سوزد و باز می‌روید و زبانه می‌کشد. 

و امسال نیز هم...

هرم داغ روی تنش با ذرات هوا عجین و در اتمسفر شهر پخش شده بود. این را می‌شد از پوستر‌های رنگی حائل سر و چادرهایی که پته‌شان مثل بادبزن به سرعت به چپ و راست حرکت می‌کرد، فهمید. ولی شکایتی نبود. اصلا همه آمده بودند، شریک این هرم شوند. آمده بودند صدا به صدا گره بزنند و ریسمان بلند کنند تا از این نقطه زمین پرتاپ شود و بپیچد دور گردن هر آنکه دستی بر این نمایش توحش داشت. به داغی پاییز حرجی نبود. 

انگار او هم فهمیده بود. انگشتان تپل کوچکش را بین موهای کم پشتش فرو می‌کرد و در می‌آورد. کمی به چشم‌هایی که به او نگاه می‌کرند خیره میشد و سرش را پنهان می‌کرد. چانه‌اش را روی چادر مادرش گذاشت، سرش را کج کرد و روی شانه افتاده مادرش آرام داد. پلک‌هایش روی هم افتاد. مژه‌های بلند، گونه‌های سرخ داغ شده‌اش را نوازش می‌داد. لختی بعد موقرانه باز شد. ابروانش را در هم کشیده بود . لب و لوچه‌اش آویزان بود. موهای بور و لخت روی پیشانی، به هم چسبیده بودند و هر دسته به یک طرفی پیچ خورده بود. ناآرامی نمی‌کرد. مادرش سایبانی روی سرش نگه‌داشته بود؛ پوستری موج افتاده سفید که اشعه‌های تیز نور را منعکس می‌کرد. روی آن نوشته بود: 

من عاشق مبارزه 

با صهیونیست‌ها 

هستم

پوستر به موهایش چسبیده بود. گویی واژه‌ها همانند الکترون‌هایی که با اتصال مدار روان میشوند، دانه به دانه به مدار ذهنش می‌ریختند، به ذهنی که می‌خواهد آماده شود؛ آماده برای یک اتفاق بزرگ برای روزی که

این ارض را بندگان شایسته خدا به ارث می‌برند

و این همان وعده صادق است


فاطمه حاجی‌عبدالرحمانی

پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان تشییع شهید نیلفروشان

 


برچسب ها :