با تعجب به دستان دختر بچه خیره شدم. مادرش که متوجه نگاههای خیرهام شده بود، گفت: «شماره تماس خودم را روی دستش مینویسم، اگر گم شد بتوانند با من تماس بگیرند.»
مکثی کردم و گفتم: «میدانی، در غزه هم همین کار را میکردند... اما با این تفاوت که...» بقیه حرفم را قورت دادم. برای تغییر فضا، با لحنی آرامتر گفتم: «اگر اینقدر نگران هستی، چرا او را به راهپیمایی آوردی؟ نگران نبودی شاید اینجا را هدف قرار دهند؟»
انگار تازه متوجه تصمیمش شده بود. به مادربزرگ که کنارش نشسته بود نگاه کرد. اما پیش از آنکه چیزی بگوید، مادربزرگ پیشدستی کرد و با لحنی قاطع گفت: «همهی ما فدای انقلاب هستیم، بزرگ و کوچک ندارد.»
زینت خسروی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان