اینجا تقریباً یک ساعت قبل از عملیات تروریستی کرمان است. جمع شدیم دور هم عکس یادگاری بگیریم. برای اردوی روایتنویسی سالگرد حاج قاسم بچهها غر میزدند که سوژه نیست یا چطوری این سوژهها را بنویسیم. قرار شد برویم ناهار بخوریم دوباره برگردیم سراغ آدمها و قصههایشان. من خیلی دلم میخواست بمانم. یواشکی برای خودم چندتا سوژه ناب پیدا کرده بودم که روایتشان را بنویسم. گرسنگی امانم بریده بود. پا پا میکردم بمانم یا بروم. به خودم آمدم دیدم دارم جلوی همه میدوم. دقیقا همین جا شکم مرا از بطن مهمترین اتفاق جدا کرد.
گرسنگی در سفر برای من همیشه بد ماجرایی بوده از خانه که جدا میشوم، نمیخورم که سیر شوم میخورم تا تمام شود. صبحانه را که میخورم تا فکم خسته شود.
برگشتیم غذا را خورده نخورده خبر انفجار یک کپسول را در مسیر پیادهروی شنیدیم که چیز عجیبی نبود تا خبر انفجار بعدی آمد و داستان شروع شد. تلفن امانم را بریده بود خبرش زودتر از ما به شهرکرد رسیده بود. دو عملیات تروریستی با تعداد قابل توجهی شهید و زخمی.
انگار خدا سوژههای روایتهایمان را جور کرده بود. با این دست فرمان سوژه هم زیاد میآوردیم. سوژههایی با بوی خون. روزها کارمان شده بود روایتنویسی و شبها روایتخوانی با اشک.
حالا سی و شش روایت نویسندگان از چهارمین سالگرد حاج قاسم که بوی خون هم گرفته است شده است کتاب "مهمان حبیب" که زحمت بچههای حوزه هنری کرمان است ماند به یادگاری از حادثه تروریستی کرمان.
پ.ن: خود هم در آن روایت ندارم یعنی نتوانستم روایت بنویسم....
احسان قائدی
چهارشنبه | ۱۲ دی ۱۴۰۳ | #چهارمحال_و_بختیاری #شهرکرد