بعد از نماز، قرآنم را باز کرده بودم. رسیده بودم به آیه ۸۱ سوره قصص. در سکوت نیمهشب، غرق در کلمات آسمانی بودم که مهدی، مثل همیشه بیمقدمه و ناگهانی، گفت:
«مهدیه! اسرائیل حمله کرد.»
ساعت، ۳:۴۰ بامداد، بچهها خواب و او در حال بلند بلند خواندن اخبار. نگاهم را از صفحه قرآن گرفتم و به چهرهاش دوختم؛ وسطِ حال ایستاده بود، سرش توی گوشی، و اخبار را میخواند. بعد، بیآنکه چیزی بگویم، سرم را دوباره پایین انداختم و معنی آیه را خواندم:
«پس ما او و خانهاش را در زمین فرو بردیم. برای او هیچ گروهی نبود که در برابر خدا یاریاش کنند، و خود نیز نتوانست دفاع کند.»
(قصص: ۸۱)
یادم افتاد به روایتی از امام صادق (علیهالسلام) که در زمان ظهور، نابودی یهود به دست ایرانیان رقم خواهد خورد.
لحظهای به پشت پنجره رفتم، به آسمان تاریکی نگاه کردم که از افق، نوری ضعیف آن را روشن میکرد. هوای خنک صبح توی صورتم پخش شد. دلگرم شدم. نوری از امید در دلم نشست. شاید این، آخرین قدمها باشد… آخرین گامها تا برپایی حکومت صالحان.
صبح، مثل همیشه نبود. سریع کارها را جمعوجور کردم. بچهها را آماده کردم. بیرون زدیم تا همان کاری را انجام دهیم که از دستمان برمیآید.
در خیابانها میرفتیم و من محو تماشای مردم شده بودم:
مکانیکیهایی که از همان صبح زود، درگیر پیچ و آچار بودند.
مردی که بیخیال، دود سیگارش را به هوا میفرستاد و پفکی را به دست پسر چهارسالهاش داده بود.
جوانکی که خمیازهکشان، با بستهای نان از خیابان میگذشت.
زنی که با دقتی وسواسگونه به ظاهرش رسیده بود و حالا در ایستگاه اتوبوس نشسته بود.
ماشینهای نیسانی که تازه از ترهبار برگشته بودند و بارشان را میچیدند برای فروش.
امروز، عادیتر از همیشه به نظر میرسید. یا شاید ما مردم، در پناه نعمت ولایت، حتی در دل خطر هم، طعم امنیت را میچشیم.
به دروازه تهران که رسیدیم، جای پارک بهسختی پیدا شد؛ نشانهای از حضور پرشور مردم در نماز جمعه، با شعار
«نه سازش، نه تسلیم؛ نبرد با آمریکا!»
مردمی که دلشان گرم است به ولایت، و نگاهشان دوخته به ظهور، از چند تیر دشمن، هراسی به دل راه نمیدهند.
صدیقه خادمی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
ble.ir/rasam_markazi