دوشنبه, 30 تیر,1404

در یک روز سرد زمستانی...

تاریخ ارسال : دوشنبه, 22 بهمن,1403 نویسنده : رقیه سالاری کلاله
در یک روز سرد زمستانی...

در یک روز سرد زمستانی، خیابان‌های شهر پر از جنب‌وجوش و هیاهو بود. پرچم‌های سه‌رنگ ایران در باد تکان می‌خوردند، آدم‌ها در حال حرکت بودند، صدای شعارها و سرودهای انقلابی در فضا طنین‌انداز شده بود. همه چیز رنگ و بوی خاطرات روزهایی را داشت که نسل‌های پیشین برای رسیدن به استقلال و آزادی جنگیده بودند.

در میان جمعیت، پسرکی نوجوان ایستاده بود. دستان کوچکش تصویری را محکم نگه داشته بود، عکسی از امام خمینی (ره)، رهبر انقلابی که سال‌ها پیش، با بازگشتش به ایران، تاریخ را دگرگون کرده بود. پسرک به چهره پرصلابت مردی که در عکس بود، خیره شد. از پدرش شنیده بود که او چگونه مردم را متحد کرد، چگونه با ایمان و اراده‌ای راسخ توانست تغییری بزرگ در سرنوشت کشور رقم بزند.

او از کودکی بارها داستان انقلاب را از زبان پدربزرگ و پدرش شنیده بود. از روزهایی که خیابان‌ها مملو از جمعیت بود، از لحظه‌ای که امام از هواپیما پیاده شد و میلیون‌ها نفر به استقبالش رفتند. از فداکاری‌ها، از امیدها و از آرزوهایی که در دل مردم زنده شده بود. اما حالا، در این روز خاص، او خودش را بخشی از این تاریخ حس می‌کرد.

دانه‌های ریز برف روی موهایش می‌نشست، اما او توجهی نداشت. لبخندی بر لبانش نشست، نگاهی به اطرافش انداخت. مردم با پرچم‌های ایران در دست، در حال حرکت بودند. بعضی‌ها شعار می‌دادند، بعضی‌ها با دوستان و خانواده‌شان درباره آن روزها صحبت می‌کردند. احساس عجیبی داشت، احساسی که تا پیش از این تجربه نکرده بود.

در حالی که تصویر را در دستش می‌فشرد، با امید به جمعیت پیوست. آینده در دستان او و هم‌نسلانش بود، و او مصمم بود که ارزش‌هایی را که نسل‌های قبل به آن باور داشتند، زنده نگه دارد.


رقیه سالاری

دوشنبه | ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله

نهضت روایت گلستان

eitaa.com/revait_golestan


برچسب ها :