کنار موکب نشست. کلاه کرم رنگ سربازیاش را گذاشت روی زانو. نگاهش میان جمعیت و شلوغی نبود. انگار آن دورها چیزی دیده باشد.
موکب کناری «خیبر خیبر یا صهیون» را با صدای بلند پخش میکرد. مردم توی صف بستنی ایستاده بودند. میگفتند و میخندیدند. بنرها و کتیبههای بزرگ با نام امیرالمومنین، بادکنکهای دست بچهها و لباسهای سبز بیشتر مردم فضا را سرتاسر غدیری کرده بود. اما سرباز جوان گرفته و ساکت همان گوشه نشسته بود.
چند قدم نزدیک شدم. واقعا داشت گریه میکرد. جسارت به خرج دادم و جلوتر رفتم. لیوان شربتی که دستم بود بردم سمتش: «حالتون خوب نیست، اینو بخورید» دستم را رد نکرد. شربت را گرفت. یک قورت خورد و تشکر کرد.
جرأتم را خانه پُر کردم. پرسیدم: «چرا گریه میکنید؟»
کلاهش را روی سر گذاشت. شاید میخواست چشم در چشم نشویم: «من تو ماجرای زن زندگی آزادی شلوغش کردم، حالا میفهمم اون موقع داشتم خودیها رو میزدم. چند وقت قبل به خاطر ازدواج رفتم کارای سربازیمو کردم. یه هفته است تاریخ اعزامم اومده. فردا باید برم.»
گفتم به سلامتی و به ادامه حرفهایش گوش دادم: «الان دلم میسوزه که اون روزا جلوی خودیها وایستادم، ولی الان نمیتونم جلوی دشمن اصلی وایستم.»
از جا بلند شد. خاک لباس سربازیاش را تکاند: «بعد آموزشی درخواست میدم بندازنم مرز تا بتونم کمی از دِینم رو به مردم ادا کنم.»
من را بگو که داشتم فکر میکردم چه جوابی بدهم کمی آرام شود. او خودش فکرهایی کرده بود.
آخرین لحظه رو برگرداند: «ببخشید شما رو هم ناراحت کردم»
سرش را پایین انداخت و رفت به سمت میدان بسیج، رو به حرم امام رضا علیهالسلام... .
روایت فاطمه مهرابی از تجمع عصر عید غدیر ۱۴۰۴ در مشهدمقدس
به قلم فهیمه فرشتیان
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا (ع)
ble.ir/mashhadname