چهار شنبه, 25 تیر,1404

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

تاریخ ارسال : سه شنبه, 24 تیر,1404 نویسنده : صدیقه حاجیان سمنان
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

پاورپوینت انگلیسی را دارم ترجمه می‌کنم و هم‌زمان ساعت را نگاه می‌کنم که ببینم چقدر دیگر از ساعت کاری مانده‌است. 

با خودم محاسبه می‌کنم اگر دیشب قبول کرده بودم و امروز تهران بودم الان کجای مسیر قرار داشتیم.

کدام خیابان بودیم و چه شعاری روی لب‌هایم بود.

حسرت می‌خورم که چرا حداقل چفیه‌ای که تازه خریده‌ام را به بچه‌ها ندادم که برایم تبرک کنند و بیاورند.

کاش پایم بسته نبود و می‌توانستم بروم. 

کانال‌ها و گروه‌هایی که دارم پر از روایت‌های لحظه به لحظه‌ی تشییع شهدای اخیر است.

بچه‌ها دمای اسپیلت را عوض می‌کنند که هوای دفتر کار خنک‌تر بشود، اما چه فایده دلم از نبودن در آن فضا و تنفس نکردن آن اکسیژن و احساس نکردن داغی آسفالت کف خیابان‌های تهران، می‌سوزد.

همکارم گوشی‌اش را درآورده و نشسته یکی‌یکی خبر می‌خواند و عکس‌های تشییع را نگاه می‌کند، رویم نمی‌شود بپرسم که چه نوشته و چه فکر می‌کنی.

من اینجا تازه‌‌وارد حساب می‌شوم و خیلی روی حرف زدن ندارم ولی دل در دلم نیست که بدانم چه‌خبر است.

مردم کجا هستند و چه می‌کنند، شهدا کجا دفن شدند.‌ چه کسی سخنرانی کرد، چند نفر رفته‌اند.

دختر جوانی که در میانه‌ی جنگ آمده بود سمنان می‌گفت: «وقتی که یک شب از ترس صداهایی که به گوش می‌رسید به کوه پناه بردم و در میان کوه‌ دارآباد خوابیدم، صبح که بیدار شدم هرچه سایت‌ها را بالا و پایین کردم، دیدم که فقط بلیط‌ها به مقصد سمنان هستند، یک بلیط خالی پیدا کردم و راهی سمنان شدم.»

راست می‌گفت، همیشه اتوبوس و قطار سمنان و تهران به راه بوده و هر ساعتی که بروی درون ترمینال‌ها بایستی بالاخره یک بلیطی نصیبت می‌شود.

دلم می‌خواست می‌رفتم درون سایت و یک صندلی پیدا می‌کردم و می‌رفتم و خودم را به سیل جمعیت تهران می‌رساندم، می‌رفتم و با دو چشمم تماشا می‌کردم عظمت ایران را.

دلم فقط یک بلیط اتوبوس می‌خواست نه چیز بیشتری...


صدیقه حاجیان

شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #سمنان

خشت پنجم؛ روایت سمنان

ble.ir/kheshte_panjom


برچسب ها :