چهار شنبه, 11 تیر,1404

دفترچه‌ی خاطراتی که از آینده آمده بود...

تاریخ ارسال : دوشنبه, 11 فروردین,1404 نویسنده : محسن حسن‌زاده لبنان
دفترچه‌ی خاطراتی که از آینده آمده بود...

بین من و علی، حائلی بود؛ شاید از جنس احترام. با مادرش راحت‌تر بود انگار. با من خوش و بش می‌کرد اما مادرش را در آغوش می‌گرفت.

ده روز قبل واقعه اما آمد پیش من. می‌دانستم که نرفته سر امتحاناتِ پرستاری. می‌دانستم که آن‌قدر اصرار کرده که بالاخره راضی شده‌اند ببرندش توی منطقه نظامی.

آمد پیش من و بغلم کرد. سرش را گذاشته بود روی سینه‌ام و با دستش، پشت شانه‌ام را نوازش می‌کرد. تهِ دلم خالی شد. ناخواسته گفتم: "بابا مراقب خودت باش..."

سرش را از روی سینه‌ام برداشت. نگاهم کرد: "بابا من دارم واسه‌ی خدا آماده می‌شم..."

چند روز بعد بعد رفت.

بر خلاف اغلب نیروها که وصیت‌نامه‌شان را از روی کاغد جلوی دوربین می‌خوانند، علی، وصیتش را از روی کاغذ نخواند. وصیت کرد و رفت و دیگر برنگشت.

بعد شهادتش، همه وسایلش برایمان عزیزتر شده بود. لوح تقدیرهاش، کارنامه‌هاش، جایزه‌هاش، لباسِ کشافه‌اش، کامپیوترش و دفترهاش.

یک دفترچه خاطرات داشت که نمی‌گذاشت هیچکس بخواندش. کسی اگر می‌رفت سروقت دفترچه، جلدی می‌پرید و از دستش می‌گرفت و می‌زد به در شوخی که بعدِ شهادتم بخوانیدش.

دفترچه را بوسیدم. بازش کردم و بی‌وقفه خواندمش؛ بهت‌زده و اندوهگین. از سال ۲۰۱۶ شروع کرده بود به نوشتن. منهای حدیث‌ها و توصیه‌های اخلاقی، بعضی از نوشته‌ها عجیب بودند. سال ۲۰۱۶ فصلی توی دفترچه باز کرده بود: "قصه‌ی شهادت من"

مثل یک قصه، ماجرای شهادتش را نوشته بود. نوشته بود که کجا و چطوری تشییعش‌ می‌کنند؛ با جزئیات. حتی نوشته بود که مادرش توی مراسم تشییع کجا می‌ایستد؛ و آخرِ نوشته، تاریخ دقیق شهادتش را نوشته بود.

علی، چهل و پنج روز پیش از شهادت سید، شهید شد؛ درست در همان روزی که توی دفترچه‌اش نوشته بود؛ دفترچه‌ای که انگار از آینده آمده بود...


محسن حسن‌زاده

ble.ir/targap

شنبه | ۹ فروردین ۱۴۰۴ | #لبنان #بیروت


برچسب ها :