سه شنبه, 10 تیر,1404

دل‌خوش سیری چند؟!

تاریخ ارسال : دوشنبه, 09 تیر,1404 نویسنده : الهام طاوسی کاشان
دل‌خوش سیری چند؟!

گاهی پایم به مغازه اعظم خانم باز می‌شد. از شانس بدم، همان صبح‌هایی که شیر گران شد و باید موقع وزن کردن یک کیلو شیر، چندتا از آن غرهای آبدار حواله زمین و زمان کند. دیوار کوتاهی بودم که اعتراضش را به گرانی‌ها سرم خالی می‌کرد.

او می‌گفت و من می‌شنیدم.اما امروز از عمد رفتم. 


نماز صبح را که خواندم، سری به اخبار زدم. ترامپ توییت زده بود که با دیپلماسی کار جلو می‌رود. درست پنج دقیقه بعد توییت دیگری نوشته بود: "فردو نابود شد."

هر چه خودم را راضی کردم که این مردک دیوانه، ثبات رفتاری ندارد و دروغگوست، باز ته دلم خالی می‌شد. نکند اتفاق بدی افتاده.!

تا هوا روشن شود، شبکه‌های تلویزیون و کانال‌های خبری را زیر و رو کردم اما هنوز خبر دقیق در نیامده بود. 

وقت مناسبی بود که یک کیلو شیر را بهانه کنم و سری به مغازه اعظم خانم بزنم. شاید چند نفر آنجا، خبری در چنته داشته باشند.

در مغازه را که باز کردم هیاهوی اعظم خانم و پسرش، با باد سرد کولر بیرون دوید. 

اعظم خانم صدایش را بلند کرده بود به طرف زنی و می‌گفت: "کجا اینجا مثل غزه شده؟ چقدر بی‌انصافی! داریم زندگی‌مون می‌کنیم. بنده‌های خدا پای پدافند شبانه‌روز نشستند. اون وقت شما زیر کولر و سر سفره تونید، میگید ایران مثل غزه شده؟"

پسر که چند سالی است از شغل دولتی استعفا داده و چسبیده به گاوداری پدرش، صدای کلفتش را توی مغازه گرداند و گفت: "این گردنه را رد کنیم، ابرقدرتیم. فقط باید طاقت بیاریم."

خنکی مطبوعی توی مغازه پیچیده بود. بوی شیر و پنیر و ماست، قاتی حرف‌های امیدوار کننده، جوشش مغزم را با خودش شست و برد.


مشتری زن که انگار صدایش از ته ریه‌اش در می‌آمد، گفت: "آمریکا هم که بهمون حمله کرد. شنیدین که دیشب فردو را زدن؟"

پسر دوباره صدایش را بین یخچال پنیر و ماست‌ها چرخاند. ابروهایش را درهم کشید و گفت: "اون جوری که این مردک قماربازم می‌گه نیست. می‌گن تخلیه کرده بودن."

زن که از قیافه‌اش می‌خواندم چند دست گریه را از دیشب تا به حال، از سر گذرانده، دوباره نالید: "خوب برن صلح کنن تموم بشه"

اعظم خانم چهره‌اش برافروخته شد. انگار گر گرفت. گفت: "برای چی؟ وقتی دارن ما رو می‌زنن صلح کنیم؟ دارن ظلم می‌کنن. توقع داری در برابر ظلم نایستیم؟"  

اعظم خانم با چرخش دست و نازک کردن گوشه چشمش پرسید که چه می‌خواهم. پیمانه یک کیلویی شیر را توی پاکت خالی کرد. پاکت را از روی ترازو برداشت و گره زد. کارتم را توی دستگاه پز کشید و بدون اینکه از من بپرسد، رمز را وارد کرد. چه حواس جمعی داشت که در آن چندبار رمزم را حفظ کرده بود. توی دلم گفتم: "ترامپ چه فکری کرده که به فاصله ۵ دقیقه حرفش را برای این مردم عوض می‌کند؟"

کارت و شیر را گرفتم و از مغازه بیرون آمدم. انتظارش را نداشتم. اما مادر و پسر لابه‌لای قطره‌های شیر، امید را کیله کرده و توی پاکتم ریخته بودند.


الهام طاوسی

یک‌شنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان


برچسب ها :