سه شنبه, 10 تیر,1404

دل‌نگرانی مادرانه

تاریخ ارسال : یکشنبه, 25 خرداد,1404 نویسنده : زینب عباسی اراک
دل‌نگرانی مادرانه

از وقتی بچه‌ها بیدار شدند، سعی می‌کردم که نشاط خانه را حفظ کنم. دختر نه ساله‌ام روحیه لطیفی دارد. او از صدای رعد و برق می‌ترسد چه رسد به جنگ و صدای موشک!

پسرم که هیجان نوجوانی وجودش را پر کرده بود، دائم می‌گفت: «کی می‌زنیم؟ کی از بین میره؟ تا کی سکوت!...»

اجازه دادم احساساتش را بروز دهد. نگاه او صفر و صدی بود. می‌دانم این رفتار یک نوجوان امروزی است. شهادت فرماندهان عصبانی‌اش کرده. ولی با گوشه چشمم اشاره به خواهرش می‌کنم که وسط این انفجار احساساتت، او را هم دریاب.

خدا را شکر متوجه شد و وسط انفجاراتش شوخی کرد و سروده حماسی خواند.


احساس کردم کافی نیست. لباس پوشیدیم و سه نفری به سمت مصلی رفتیم. دیدن مردم، جمع مومنین و دوستانش حالش را بهتر کرد. در راه برگشت بستنی خریدیم و کمی شعر خواندیم.

در خانه دخترکم کم کم سوالاتش را شروع کرد به پرسیدن. آرام کنارش نشستم. سعی کردم خوب پاسخ بدهم.بلند شد و رفت کمی نقاشی بکشد.

 گوشی همراهم زنگ خورد. مسئول گروه سرودشان بود. گفت قرار اجرای سرودشان باقی مانده. آماده شود تا به دنبالش بیایند. خوشحال شد که دوباره دوستانش را می‌بیند. بلند شد و روسری اتحاد پروانه‌‌هایش را پوشید. صورتم را بوسید و گفت: «دعا کن خوب بخونیم.» بدرقه اش کردم. آیه الکرسی خواندم و به خدا سپردمش.

چند لحظه بعد پسرم لباس پوشید تا به موکب‌شان برود. او را هم راهی کردم تا به خادمی مولا برسد.


حالا نشسته‌ام و برای سلامتی همه دعا می‌کنم. سعی دارم دل نگرانی مادرانه‌ام را با نوای قرآن آرام کنم. اصلا من برای این روزها آن‌ها را به دنیا آورده ام و بزرگشان کردم.

دعای مادرانه‌ام را بدرقه راهشان کردم تا در این مسیر سبز پایدار بایستند.


زینب عباسی

جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک

رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی

ble.ir/Rasam_markazi


برچسب ها :