این روزها زیاد گذرم میافتد به میدان نقش جهان.
هرچقدر هم ببینمش چشمم سیر نمیشود.
امروز توی میدان کارگاه قلمکار داشتم. تا تمام شود هوا تاریک شده بود و اذان را گفته بودند
خودم را رساندم به مسجد امام، نماز توی حیاط روی سکوها برگزار میشد،
خنکای باد میخورد به صورتم و کمی از گرمایی که از ظهر توی سنگهای مسجد مانده بود و هوا را دمدار کرده بود، کم میکرد.
بین دو نماز پدافند فعال شد.
صدایش بلند بود و آتشش آسمان را پُر میکرد از ستارههایی با عمر چند ثانیه.
به جز یکی دوتا پسر بچه که با انگشت آسمان را به همدیگر نشان میدادند کسی هیجان دیدن آسمان را نداشت، صف نماز همانطور که بود ماند، همهمهای هم بلند نشد.
با خودم گفتم این سطح از انطباقپذیری شگفتانگیز است، آنهم وقتی فقط ده روز از شروع جنگ گذشته، آن هم در روزی که سحرگاهش آمریکا وارد جنگ اسرائیل با ایران شده، وقتی دیشب از صدای پدافندها بارها از خواب پریدیم.
بارها از خواب پریدیم؟
این یعنی هربار که از خواب میپریدیم دوباره خوابمان میبُرد.
این یعنی دلمان امن است که خدا هست.
دلمان امن است که به فضلش مردانی هستند که با غیرت از شهر دفاع میکنند.
امام جماعت الله اکبر نماز عشا را گفت؛
قامت بستیم زیر آسمان مسجدی که سالهاست اتفاقات زیادی را به خود دیده است و همچنان استوار، گلدستههایش رو به آسمان کشیده شده.
پ.ن۱: حسبنا الله و نعم الوکیل
پ.ن۲: عکس اینترنتی است.
مریم قاسمی
ble.ir/hammasiir
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان