شناسنامهاش را میدهد دستم که خانوارش را از سامانهی روستا به شهر منتقل کنم.
- چرا تو شناسنامه پنجتا بچه داری ولی تو سامانه چهارتا؟ وایسا ببینم... اممممم... آره محمدجواد تو خانوارت نیست. دومادش کردی؟
میخندد و دندانهای سفید و صافش، زیبایی چهرهی آفتاب سوخته و سبزهاش را دوچندان می کند: «دوماد؟ نهههه! ده سالش بیشتر نیست. ممدجواد با ما زندگی نمیکنه. پیش عموشه. همون روستا»
اینترنت قطع میشود. خم میشوم که سیم را چک کنم
- چرا اون جا؟
زن لبخند میزند: «مفصله...
دادمش به اونا...»
سیم توی دستهایم خشک میشود و به چشمهای زن خیره میمانم. توی صورتش لبخند رضایتمندانهای نقش بسته. باور نمیکنم مادری، بچهاش را فروخته باشد و تا این حد راضی باشد!
با لحن اعتراضآمیزی می پرسم: «چرا؟ نمیخواستیش؟»
لبخند از لبش میرود و چهرهاش جدی میشود، چادر دور کمرش را تابی میدهد: «اتفاقا ممدجوادم ماشالاش باشه، اینقدر خوب و فهمیدهایه که نگو! ولی خب اون زمان دیگه لازم بود...»
- چه لزومی؟ بچهت بود دیگه...
زن می نشیند روی صندلی روبرویم: «برادرشوهرم و زنش داشتن طلاق میگرفتن. بچهدار نمیشدن. مشخص شد مشکل از زنه. همون موقع حامله بودم. به برادرشوهرم گفتم این بچه که به دنیا اومد میدمش به شما ولی زنتو طلاق نده. قبول کرد. ده ساله داره زندگی میکنه باهاشون. الحمدلله زندگیشونم خوبه»
دهان باز ماندهام را به سختی میبندم و زبان میچرخانم: «خود محمدجواد میدونه؟»
زن دوباره میخندد، بیصدا و محجوب. اینبار چهرهاش سرخ میشود: «بهم میگه زن عمو. یه بار اومد بهم گفت: «مردم یه حرفایی میزنن که اومدم راستشو از خودت بشنوم. میگن من بچهی توام نه بچهی مامان زری. راست میگن؟» منم بهش گفتم، گفتم که زندگی عموش و زن عموش به خاطر خودش بود که نپاشید. گفتم که اگه راحتتره برگرده پیش خودم، قدمش رو چشمم، در خونهم به روش تا همیشه بازه. گفتم که مث بقیه خواهربرادرهاش برام عزیزه، نه کمتر، بالاخره بچهی منه. دیگه... یه کم فکر کرد... بچه عاقلیه... گف: «نه زن عمو، هرچی فکر میکنم اونی که بزرگم کرده الان همون مامانمه و میمونم پیشش. ولی دمت گرم زن عمو! عجب کاری کردی! خیلی ایول داره!» بعدشم رفت خونه خودشون»
- آره خداییش دمت گرم... بفرمایین درست شد.
شناسنامه را سمت زن میگیرم. تشکر میکند و خداحافظی میکند.
چندماه میگذرد اما من هنوز به مامان محمدجواد فکر میکنم، به تمام مامانهای محمدجوادهای دنیا.
مهدیه سادات حسینی
چهارشنبه | ۵ دی ۱۴۰۳ | #کرمان