تلفن همراهم مرده بود؛ داده بودم به دست تعمیرکار تا جان دوبارهای به آن ببخشد. یک شبِ بیدنیای مجازی را گذراندم. غافل از اینکه دنیای واقعی در سکوتی مرموز، زخمی عمیقتر میخورد.
ساعت هفت و نیم صبح بود که چشمانم را باز کردم با صدای همسرم، شمرده و لرزان: «پاشو... باقری رو شهید کردن.»
گیجیِ خواب یکباره به موجی از درد تبدیل شد. انگار نه انگار که تازه بیدار شدهام؛ ترکشی نامرئی به مغزم اصابت کرده بود. سردردی عجیب، مثل انبوهی از سوال بیپاسخ، جمجمهام را میفشرد.
رفیق صمیمیام مصطفی را زنگ زدم. گفت: «سردار سلامی و رشید و فریدون عباسی رو زدن...» تلفن را قطع کردم. دستانم میلرزید؛ نه از ترس، که از خشمِ تلنبار شده. تمام آن روز، مثل بارانی از تیغ، اخبار بر تن و روانم فرود میآمد.
صبح عید غدیر بود. زینب، با موهای ژولیده و چشمان خوابآلودش، کنارم نشست و گفت: «بابا! میدونی آقاجان دستور داده پلیسها آدمهای بد رو بکشند؟ اونایی که میخوان بچهها رو اذیت کنن... خونهشون رو خراب کنن.»
او دنیا را ساده میدید: خوب و بد. اما من درگیر معادلهای پیچیده بودم؛ معادلهای که پاسخش خون میخواست.
همهٔ ایران، مثل من، مثل زینب در خشمِ مقدسِ انتظار میسوخت. سگهای حرامی باید نابود شود...
حامد بهی
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان #شاهرود
راویشو؛ روایت شاهرود
ble.ir/raviishoo