شنبه, 20 اردیبهشت,1404

دوست آن دانم که گیرد دستِ دوست

تاریخ ارسال : یکشنبه, 14 اردیبهشت,1404 نویسنده : زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی بندرعباس
دوست آن دانم که گیرد دستِ دوست

ذهنم باز پر از سوال بود اما خسته از یک روز پرماجرا سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم. آقای شهبازی در سکوت رانندگی می‌کرد. جاده بیرون شهر تاریک بود و خلوت. گاهی صدای بوق کامیون یا آمبولانسی سکوت را می‌شکست. چشم‌هایم را بستم در همان حین تلفن همراهم زنگ خورد. با کرختی نگاهی به صفحه‌ی روشن و خاموش آن انداختم. زهره بود دوست خوزستانی‌ام. الو نگفته دل نگرانی‌هایش را سرازیر دلم کرد: "ها خوبی دختر؟ دل نِگرونت شدُم. کسی از شما طوریش نِشده ها؟..."

زهره حرف می‌زد اما من به محبت کیلومترها دورترش فکر می‌کردم. 

"کاری، کمکی از مو بر می‌آد؟"

لبخند سردی روی لب‌هایم نشست و گفتم: "یه دنیا ممنون که هستید."

تماسم با زهره که به آخر رسید باز پشت خطی داشتم. شهرزاد از البرز بود، بعدش مریم از شیراز، زهرا از اردبیل و سیل پیام‌هایی که از صبح نتوانسته بودم به دوستان کرمانی، اصفهانی، یزدی، تبریزی و... جواب بدهم.

خستگی‌هایم کم‌رنگ شده بود و دل‌گرمی‌هایم چندبرابر. فکر نمی‌کردم آن‌قدر سلامتی من و حال دل مردم شهرم برای جای جای ایران مهم باشد و بود! 

دیگر به ساحل محله‌ی خواجه عطاء رسیده بودیم و اِلمانی که دورتر از ساحل میان آب‌های خلیج فارس نام شهرم را در تاریکی حادثه تلخ، روشن نگه‌داشته بود. تکیه‌ام را از صندلی برداشتم. باید به فردای روشن‌تر بندرعباس در پس همدلی مردم کشورم امید می‌بستم.


پایان.


زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی

یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس جاده اسکله شهید رجایی


برچسب ها :