از ماشین که پیاده شدم تا محل تجمع بروم، با خودم میشمردم دومین تشییع. هفته اول چهار تن امروز هفت تن! چند تشییع دیگر باید بیایم برای عزیزانی که ندیده و نشناخته تکهای از قلبم را بردهاند؟
قدمهایم کشش رسیدن نداشتند. خبرنگارها و عکاسهای زیادی مشغول خبررسانی بودند. کم کم جمعیت بیشتر میشد. مداحها که شروع به نوحهسرایی کردند ماشین تشییع از راه رسید. چشمم به تابوت دوم افتاد. عکسی نداشت به نظرم عکسش در دید من نبود. نتوانستم اسمش را بخوانم. ذهنم مشغول تابوت ماند.
وقت نماز شد. تابوتها پایین آمدند برای نماز. بالاخره خواندم؛ کوکب حاتمی... کوکب! این شهید خانم بوده؟! کجا بوده چه اتفاقی برایش افتاده؟! قلبم پیش کوکب ماند. اشکهایم را پاک کردم. تکبیر آخر را گفتم و رفتم توی مسیر تشییع. آرزو کردم کاش مردان اجازه دهند ما خانمها تابوت کوکب را تشییع کنیم. ما بدرقهاش کنیم. ما به خانهی جدیدش برسانیمش و با اشک برایش شادمانی کنیم. که چه خوش عاقبتی داشتی زن. ولی دیر شده بود. قلبم پیش کوکب مانده بود. چشمم پی آمبولانس میگشت.تا شاید نشانی ببینم. چشمم تابوت جدیدی دید. سحر قربانی! ای داد بر ما. تو سحر کدام نور چشم بودی؟
منا عموری
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز
روایت خوزستان
ble.ir/revayatekhouzestan