وارد ساختمان پزشکی قانونی شدم. چند نفر روی صندلیهای انتظار نشستهاند. غم از چهرههایشان میبارد. کارمند خانم، یکیشان را صدا میزند. اسامی شهدا را میخواهد. نگاهم جلوی دست کارمند میافتد. روی برچسبهای کوچکی مینویسد: «شهید ۱، شهید ۲، شهید ۳ تا شهید...»
زیر هر کدام هم یک عدد چند رقمی مینویسد.
اجازه ندارم وارد سالن تشریح شوم. میروم توی محوطه. چهار خودروی مزدا که ویژه حمل اجسادند میبینم. رانندههایشان منتظر ایستادهاند. میدانم خودروها حامل شهدا هستند.
همان چهرههای غمگین میروند سمت خودروها. یکی یکی درب عقب خودروها را بالا میزنند. چهارنفری دو سمت تابوتهای فلزی را میگیرند، یاعلی میگویند، بلند میکنند و میبرند داخل. یک پیکر خیلی سنگین است. چهارنفری هم نمیتوانند بلندش کنند. یکیشان صورت شهید را نگاه میکند. میگوید «کرمزاده است» و از افراد بیشتری میخواهد کمک کنند برای بلند کردن تابوت. میروم توی ایتا، دنبال عکسش بین شهدا میگردم. قدش بلند است و تنومند.
پزشکی قانونی باید برای همه جواز دفن صادر کند و شناسایی انجام دهد.
دوباره میروم داخل ساختمان. کارمندها مشغول کارند. یکیشان از سالن تشریح میآید بیرون. میگوید «پیکرها را دیدم، دلم خواست گریه کنم». مینشیند روی صندلی و میگوید «خدا اسراییل را نابود کند». دعایش حتما مستجاب است!
هوا برایم سنگین است. از روز گذشته هیچ وعده غذایی نتوانستم بخورم. احساس ضعف میکنم. نزدیک است دچار افت فشار شوم که از ساختمان بیرون میزنم. چند نفس عمیق میکشم. آسمان آبیتر از همیشه است. توی محوطه، روی یک سکوی کوچک مینشینم. یک درخت انجیر، یک درخت توت و یک درخت با شکوفههای سفید توی محوطه خودنمایی میکنند. حالم بهتر میشود. صدای پرندهها توجهم را جلب میکند. حدود بیست گنجشک و پرستو از روی درخت میپَرند. تا بالای ساختمان میروند و چند بار دور میزنند. انگار دارند ساختمانی که شهدا را در آغوش گرفته طواف میکنند! پرندهها میروند و دور میشوند...
تردد به ساختمان کمی زیاد شده. زنی حدودا شصتساله از چارچوب در میگذرد و داخل محوطه میشود. چادرش را به نشان عزا دور گردن پیچیده؛ رسم زنان مصیبتدیدهی لُر است. صدای «روله روله» گفتنش به گوشم میرسد. آرام شروع میکند و صدایش را کم کم بالا میبرد. دستانش را دور هم میپچد. پسر جوانی پشت سرش وارد میشود. به همراهان پیکرها، نامی میگویند. نتیجهای نمیگیرند. از در بیرون میروند.
صدای مردانهی گریهای به گوشم میرسد. چشم میگردانم، پیدایش کنم. کنار درخت انجیر نشسته. تلفنش زنگ میخورد، میگوید «مهدی هم شهید شده؟». آه بلندی میکشد درون سینهاش و ناله بلندتری سر میدهد. چه تصاویری در ذهنش نقش بسته؟ خدا میداند!
صدای گریهاش قطع نمیشود. تلفنش پشت سر هم زنگ میخورد. نمیدانم چه میشنود که بلند میگوید «خدا» و ناله میزند. نام «علیرضا» را چند بار پشت سر هم تکرار میکند.
یک خودروی حمل جسد دیگر وارد میشود. پاسدار لاغر و قد بلندی از آن پیاده میشود. خیلی جوان است و لباس سبز پاسداری پوشیده. میآید سمت درب پشتی خودرو. سرش را تکیه میدهد به در و میزند زیر گریه. «علی بِرار، علی بِرار» از دهانش نمیافتد. برمیگردد عقب، دو دستش را بالا میبرد و میزند به سر. تمام مدت که آنجاست حالش همین است. یک نفر سمتش میرود. میخواهد بفهمد پیکر چه کسانی را آورده؟ میگوید «یونس ماهرو بختیاری و علی مرادی» و باز گریه میکند.
سرم را میچرخانم سمت راست. پیرمردی آمده داخل و نمیداند کدام سمت برود. نگاهش بین چپ و راست میگردد. پیراهن سیاه پوشیده. روی سر و شانههایش گِل زده. حتما روزی روی همین شانهها، پسرش را نشانده و بزرگ کرده.
محوطه شلوغ شده. بعضی چهرهها برایم آشنایند. دو مرد رو در روی دو مرد دیگر میشوند. تا چشمشان به هم میخورد، یکدیگر را در آغوش میگیرند و بلندتر از هر صدای دیگری، گریه میکنند. یکیشان میگوید «آمدهایم به حمید سر بزنیم، حمید، حمید...» گریه میکنند و آه میکشند.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم. میزنم زیر گریه. قطرات اشک از دست بغضی که میخواست خفهام کند، نجاتم میدهند.
دو زنِ چادری وارد محوطه میشوند و حرکت میکنند سمت درب سالن تشریح. یکیشان صورتش را کَنده و چادرش را دور گردنش بسته. ناله میکند اما اشکی ندارد. پشت سر هم میگوید «رولهام شهیده، یا حسین». با یک دستش روی دست دیگرش میزند. جسارت میکنم و نام شهیدش را میپرسم. لبهایش که میلرزند را تکان می دهد و میگوید «امیرحسین، امیرحسین حسنپور»...
یکی از همان همراهان پیکرها میگوید «دارد شلوغ میشود، باید پیکرها را ببریم». ظاهراً کار پزشکی قانونی هم تمام شده. حدود چهل نفر جلوی درب سالن تشریح جمع شده. صدای زنی میشنونم. برمیگردم. زنی سر تا پایش را گِل گرفته. به سختی راه میرود. میخواهد پیکر پسرش را ببیند. نام پسرش را میگوید «عباس دهقان نژاد».
اولین پیکر را بیرون میآورند. همین که جمعیت پیکر را میبینند، با هم میزنند زیر گریه. معلوم نیست پیکر کدام شهید است.
دوباره صدای بلندی از ورودی محوطه میآید. پنج شش زن که دو دست یک دختر جوان را گرفتهاند میآیند داخل. «فاطمه» صدایش میکنند. «فاطمه» نه رنگی به رو دارد و نه نای راه رفتن. میخواهد پیکر شهیدش را ببیند. در همین حین یک پیکر میآورند که داخل خودرو بگذارند. سریع حرکت میکند سمت پیکر. چهرهای میبیند. چند بار بلند یا ابوالفضل میگوید. نمیفهمم چه دیده. مرد جاافتادهای که از نزدیکانشان است، میبردشان بیرون. به فاطمه قول میدهد که ببرَدَش بالای سرِ پیکر شهیدش.
چند افسر نیروی انتظامی میآیند نزدیک آخرین خودروی حمل پیکرها. نمیدانم چرا، اما بلند گریهشان میگیرد. زود هم میروند.
خودروها دستور حرکت میگیرند و میروند. جمعیت از هم پراکنده میشود. یکهو یک نفر از داخل سالن تشریح بیرون میزند، گریه میکند. رو به دوستانش میگوید «هیچی دِش نَمَنه» معلوم است از پیکری حرف میزند که آن را دیده.
سر میچرخانم. زنی نمانده. دیگر پیکری نیست که زنی منتظر مانده باشد. فقط چند مرد ماندهاند. چند نفرشان با گوشی حرف میزنند. دو سه نفر در آغوش هم گریه میکنند. یک مرد حدودا ۳۵ ساله، نشسته و زانوهایش را در آغوش گرفته. گریه میکند. صورتش سرخ و سیاه میشود. انگار بین عزاداری و انتقام گیر افتاده باشد.
هوا داغ شده. آفتابِ این روزها روی خوش نشان نمیدهد. با چشمانی تر از پزشکی قانونی بیرون میزنم... با خودم میگویم «نسل ما هم جنگ را دید».
معصومه عباسی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
ble.ir/ravimah