چهار شنبه, 11 تیر,1404

دیگه اینقدرم لازم نبود بپوشیا

تاریخ ارسال : سه شنبه, 03 تیر,1404 نویسنده : مهدیه مقدم تهران
دیگه اینقدرم لازم نبود بپوشیا

اوضاع خیلی عادی بود، مثل اکثر شب‌های سی و نه سال گذشته‌ی زندگی‌ام. 

رختخواب بچه‌ها را پهن کردم و کنار پسر کوچکم دراز کشیدم.

ثانیه به دقیقه نکشیده بود که از خستگی یک بُدو، بُدوی جانانه بعد از مهمانی خانه‌ی خواهرم، خوابش برد.

کمی با کنترل تلویزیون وَر رفتم‌، شاید بتوانم کانال‌های یک تا یازده‌اش را که پرواز کرده بود، درست کنم.

هر چه تلاش کردم، بی‌ثمرتر.

کنترل را روی زمین سُر دادم و گوشی را برداشتم.

یک رفت و آمدی توی گروه‌های مختلف داشت، چشم‌هایم را گرمِ خواب می‌کرد.

 یکهو صدای آشنایی یادم آورد که امشب مثل چهار شب گذشته از اوضاع عادیِ همیشه فاصله گرفته‌ایم.

یادم آمد که ما وسط یک جنگ تمام عیار با اسراییل هستیم. هنوز هم دو کلمه‌ی جنگ با اسراییل را نمی‌توانم باور کنم. حتی بعد از نوشتنش.

فاطمه‌محیا، چند شب گذشته را با اضطراب سپری کرده

بود. امشب دراز کشیده بود، روی تشک طوسی خودش تا کم‌کم خوابش برود. 

صدا که آمد، نشست. کمی با چشم‌های گرد دور و برش را نگاه کرد و کانال‌‌های تلویزیون را انقدر بالا و پایین کرد تا روی شبکه‌ی خبر برسد.

 صداها که بیشتر شد، بلند شد و تند تند و به نوبت جوراب و ساق دست و روسری و چادری که کنار دستش چیده بود را پوشید.

برگشت سرجایش و نشست. چشم‌هایش هنوز گرد بود.

نگاهش که کردم، خنده‌ام گرفت: "دیگه انقدرم لازم نبود بپوشیا"

خواهرش از آنطرف اتاق همانجور که افتاده بود روی گوشی‌اش و از طاقچه کتاب می‌خواند، خندید: "اسراییل بزنتت هیچی ازت نمی‌مونه که انقدر خودتو پوشوندی."

فاطمه مُصر بود به پوشیدن مثل شبهای گذشته. 

ساق دستش را صاف و صوف کرد: "اگر از شماها خجالت نمی‌کشیدم الان با شلوار لی می‌خوابیدم نه با این لباسای تو خونه‌ای. نمی‌خوام اگه شهید شدم، مَردم اینطوری منو ببینن."

یک صدای مهیب دیگر بلند شد و به دنبالش صداهای تق‌تق‌تق انگار که یک نفر بالای پشت بامِ ما دارد، رو به آسمان با آرپیجی شلیک می‌کند‌.

فاطمه‌محیا بلند شد و روسری و چادرم را کنارم آورد و دوباره اصرار کرد که‌ پوشیده‌تر بخوابم.


مهدیه مقدم

ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402

سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران


برچسب ها :