از کنار موکبی برای مهمانی غدیر رد شدم. شلوغی موکب با آن حجم گرمای عصرگاهی و قاچهای هندوانه تناسب داشت. یکی دو موکب آنطرفتر بین بچهها یخمک توزیع میکردند. کمی جلوتر موکبی بود که محض رضای خدا یک لیوان آب هم دست خلقالله نمیداد امّا دور میز ورودی آن پر بود از آدمها و به ویژه بچهها. نمیتوانستم بدون رمزگشایی شلوغی آن قدم بر دارم. هرچقدر جلوتر میرفتم گوشهی بنر سفید رنگی را میدیدم. به زحمت خودم را به میز رساندم. خودکار و ماژیک بین پسر بچهها و دخترهای دبستانی تند تند دست به دست میشد. بچهها بدون پرسیدن از والدین جملههایشان را مینوشتند. حرفهایی که با امضای روی بنر خشم و نفرتشان از اسرائیل را نشان میداد. با آنکه ساعتی از شروع مهمانی نگذشته بود؛ جای خالی روی بنر نمانده بود. جوان مسؤل، خودکار را از پسری گرفت و گفت: "دیگه تمومه." همان وقت دختر جوانی با عجله خودش را به میز رساند و گفت: "بذار منم بنویسم!" مرد خودکار را به او داد و من تازه فرصت کردم به بنر جلوی موکب توجه کنم: "میز خدمت حقوقی (بسیج حقوقدان)." آرام از بین جمعیت راهی را به عقب باز کردم. در آن فاصله به این باور رسیدم که بچهها را دستکم گرفته بودیم. آنها در این روزها، یکشبه بزرگ شدهاند و میدانند لذت احقاق حق میتواند حتی شیرینتر از طعم یخمک و هندوانه باشد.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس مهمانی غدیر