سحر بود که از صدای دختر و همسرم که بین طبقهی چهارم و پشتبام در رفت و آمد بودند، بیدار شدم.
نشستم توی رختخوابی که مثل چند شب گذشته کنار پذیرایی و بین بچهها میانداختم: "یعنی صدای پدافندا و بزن بکوبا منو بیدار نکرد. شما پدر و دختر منو پَروندید."
دختر کوچکم برای خودش نسکافه درست کرده بود و هَم میزد: "نخیر مادر من، الان یَک صدای بلندی اومد انگار موشک بزنن، اونطوری بود صداش. شما از صدای اون پریدی."
بیخواب شدم. گوشی را چک کردم. نت کم و بیش برگشته بود. از دیشب حدود ساعتهای دهشب دیگر ارتباط مجازی با کسی نگرفته بودم.
پیام و خبرها همان بود که بود. این وسط فقط یک پیام خیلی بیشتر از همه پخش شده بود و گروهها در موردش صحبت میکردند.
نمازجمعهی تهران.
تکلیف با خودم مشخص بود. من باید میرفتم، هرچند آخرین نفسهایم را روی آسفالت خیابانهای منتهی به مکانِ نمازجمعه بکشم. هرچند، روحِ فرزندانم به دست دشمن اسرائیلی و منافق به پرواز در بیایند.
اما یک مشکل اساسی برای رسیدن به خِیلِ بیعتکنندگان تهرانی داشتم.
من راننده بودم، اما رانندهای که در آدرسیابی، نابلدِ شهر بود. منی که به تازگی یاد گرفته بودم با "نشان" به شرق و غرب شهر بروم، چطور راهها را بدون آن پیدا کنم؟ من بدون نشان، نهایتش میتوانستم تا سر خیابان اصلیمان بروم.
عزمم جزم بود. گزینههای رسیدن را توی مغزم جمع کردم تا راهی پیدا کنم. با عادله تماس گرفتم.
کوچه به کوچه برایم گفت کجا بروم و من نوشتم.
با برگهای که شده بود جیپیاس و نشان و بلدِراهم، راه افتادم سمت قرارِ تهرانیهایی که شب و روزهای جنگی را پشت سَر گذاشته بودند.
سوییچ زدم و خواهرم و بچهها را سوار کردم.
خیابانهایی که تا دیروز، پرندههایش هم سفر رفته بودند، امروز پُر از ترافیک شده بود.
بچهها به هر ایستگاه بازرسی که میرسیدند، سر از ماشین بیرون میبردند و برای "خداقوت" گفتن به حافظان امنیتِ شهر، صدا رها میکردند.
ماشینِ ما تبدیل شده بود به یک کارناوال شادی که شعارش مرگ براسراییل و مرگ بر آمریکا بود.
ما به نمازجمعه رسیدیم، با تمامِ سختیهایی که نبودِ اینترنت برایم داشت.
هدف، وسیله را شیرفهم کرد. هدف، همه چیز را آسان کرده بود. هدف نابودی اسراییل بود.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران