مدیر کاروان اعلام کرد: «به علت نمازِجمعه، از ساعت شش صبح تا دو ظهر اتوبوس از هتل تا مسجد الحرام نخواهد رفت.»
ساعت را برای قبل از اذان صبح کوک کردم.
با تیک تیک ساعت از جا پریدم.
آماده نماز بودم که صدای از ته گلو، هم اتاقی در گوشم غوغایی به پا کرد.
عفت چی میگی: خواب دیدی!؟
- نه، جدی میگم. اسرائیل تهران رو زده.
داغ شدم، نفسم در سینه حبس شد
- عفتجان اول صبحی. جدی باش!
آخه اسرائیل.
تهران.
حمله کرده. چی میگی ؟!
با حواسِ پرت نماز صبح را خواندم.
در آسانسور گوشی را روشن کردم.
مثل یک خواب تلخ بود. پیامکها حکایت از حملهٔ ناجوانمردانه و گستاخانه میداد.
سوار اتوبوس نشده بودم که تیتر خبری شهادت سردار سلامی را تایید کرد.
همه چی روی دور تند بود.
تا به مسجدالحرام برسم، دوستم نگاهی به صفحه خاموش گوشیام انداخت و گفت سردار باقری هم خبر شهادتش اعلام شد.
تلخی این حادثه چندین برابر شد.
نگاهم که به کعبه افتاد، بهت زده، بدون اینکه پلکی بزنم نگاهش میکردم. آنقدر همه چیز غیر منتظره بود که اشک در گوشه چشمانم یخ زده بود.
نیت طواف مستحبی کردم ، هدیه به روح شهید سردار سلامی و شهید سردار باقری.
در دور طواف شروع کردم به خواندن دعای ندبه: «اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ عَلَى مَا جَرَى بِهِ قَضَاؤُكَ فِي أَوْلِيَائِكَ الَّذِينَ اسْتَخْلَصْتَهُمْ لِنَفْسِكَ وَ دِينِكَ»
(پرودگارا تو را ستايش مىكنم براى هر چه كه در قضا و قدر تقدير كردى بر خاصان و محبانت، بر آنان كه وجودشان را براى حضرتت خالص و براى دينت مخصوص گردانيدى.)
به این فراز رسیدم: «فَقُتِلَ مَنْ قُتِل» (تا آنکه به ظلم ستمکاران گروهی کشته شدند.)
اشکم سرازیر شد و با آه این فرازها را زمزمه کردم: «فقُتلَ مَن قُتِل، أَيْنَ الْمُعَدُّ لِقَطْعِ دَابِرِ الظَّلَمَةِ أَيْنَ الْمُنْتَظَرُ لِإِقَامَةِ الْأَمْتِ وَ الْعِوَجِ.»
فرازهای ندبه را زمزمه میکردم و ضجههای حجاج ایرانی هم در گوشم میپیچید: «خدایا کشورم رو به خودت سپردم. خدایا رهبرم مثل جَدش غریبه، تنهاست، خودت نگهدارش باش.»
کمکم صفهای نمازجمعه بسته شد.
جمع اطرافم زنهایی از کشور الجزایر بودند. نگاهم به صفحه گوشیشان افتاد. اخبار ایران را از گوگل میخواندند: «عاجل عاجل» (فوری فوری)
اخبار دربارهٔ هجوم اسرائیل به مناطق نظامی ایران بود. چ
به من اشاره کردند و گفتند: «ایرانی؟» گفتم: «نعم»
با ایما و اشاره و کلمات عربی پرسیدند: «این هجمه اسرائیل به ایران حقیقت داره!؟»
تایید کردم.
آنها شروع به دعا کردند. توی دعاهاشان مرتب کلمه سَلِّم ایران (ایران را سلامت نگهدار) تکرار میشد.
خطیب نمازجمعه در خطبهاش چند بار برای فلسطین و مسجدالاقصی دعا کرد و شنیدن این دعا در مسجدالحرام شیرین و دلچسب بود.
نمازجمعه تمام شد. روی صندلی اتوبوس منتظر تکمیل شدن ظرفیت اتوبوس بودیم که بین صحبت زائرها شنیدم پسر سردار حاجیزاده خبر شهادت پدرش را تایید کرد. بیهوا دست را به سر کوباندم و گفتم: «آخر سردار حاجیزاده هم شهید شد.»
چشمان را بستم. خاطراتی که با او داشتم را مرور کردم.
خاطره آن روزی که برای ابراز همدردی، بعد از شهادت همسرم به منزل ما آمد. وقتی از زبان مادر همسرم، ماجرای نذر کودکی را برای ایشان تعریف کرد و گفت: «من برای شفای فرزندم نذر کردم سه ماه لباس رزم با اسرائیل را بپوشد و مهدی من آخر هم به دست اسرائیل شهید شد.»
سردار با لبخند گفتند: «من آمده بودم به شما دلداری بدهم، الان خودم قوت قلب گرفتم. شما ۳۴ سال قبل، در روزهایی که ما درگیر جنگ با عراق بودیم، امروز را پیشبینی میکردید و مبارزه با اسرائیل را میدیدید. به من اثبات شد این راه حق است که میرویم!»
مریم زارعی | همسر شهید مهدی دهقان
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #عربستان #مکه