شنبه, 20 اردیبهشت,1404

روایت چایخانه - ۵

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 18 اردیبهشت,1404 نویسنده : حسین غفاری مشهد
روایت چایخانه - ۵

تَقرّب

جوان که چایی‌اش را نوشید، یک سبد خالی برمی‌دارد و از روی میزها استکان و نعلبکی‌ها را جمع می‌کند. سبد که پر شد می‌برد می‌گذارد جلوی چایخانه.

خودم را به او می‌رسانم و می‌گویم خسته نباشید. دستتان درد نکند، من جمع می‌کنم. می‌گوید می‌خواهم اسم مرا هم بنویسند!

پیرزن یک چای برمی‌دارد. دور می‌زند خودش را به من می‌رساند که کنار کارتخوان ایستاده‌ام. کارت بانکی‌اش را درمی‌آورد و به من می‌دهد. یک قُلپ چای می‌نوشد و می‌گوید: صدهزار تومان بکش. چای بهانه بود تا نامش را در دفتر چایخانه ثبت کند.

پشت سرش یک خانم می‌آید و با حسرت می‌گوید: پسرم ده هزارتومان بکش. ببخشید ندارم! بغض گلویم را می‌فشارد. کارت را می‌کشم. به زحمت می‌پرسم رمز؟ می‌گوید و من رمز را زدم و با همان صدای لرزانم گفتم خدا قبول کند.

هرکسی که به چایخانه می‌آمد به قدمی و رقمی نام خود را در آنجا ثبت می‌کرد دعاکنان از آنجا دور می‌شد. با این کارهایشان قصد تقرّب داشتند.

یاد شعر حافظ می‌افتم:

در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند

اقــرار بنـدگی کن و اظــهار چاکری

حسین غفاری

چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد



برچسب ها :