شب، نزدیک ساعت صفرِ عاشقی میآیم به صحن همیشه بهار حرم که اگر بشود زیارت عاشورا را بالا سر مزاری که قرار است تا چند ساعت بعد بشود «زیارتگاه عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان» زمزمه کنم.
برای محدوده محصور با داربست، در گذاشتهاند و نیمکتی فلزی هم پشت بندش تا راحت باز نشود؛ کار، دست بر و بچههای خادم الشهدا است. ظرفهای آلومینیومی غذا و نوشابه که یعنی تا این وقت صبح هنوز شام نخوردهاند! مردی جوان و خاکی پوش که خیلی خوش، مشقِ خط میکند، آن وسط بیش از همه در چشم است. خیلی دلم میخواهد اجازه بدهند بروم داخل و زیارت بخوانم؛ اما چیزی نمیگویم و مدتی خیره به مزار که هنرمندانه با خط و رنگ، صفا و صافیاش را دو چندان کردهاند، نگاه میکنم.
خانمی که آن سوی پرچین این مرغزار بهشتی ایستاده، خواهش میکند تکهای از پارچه سبز بزرگی که: «سنصلی فی القدس انشاءالله» با فونت عربی دلبرانهای رویش نوشته شده است را برایش ببُرند.
خادمی جوان با محاسن محرابی جلو میآید و میگوید: «اجازه بدهید تبرکی که روی تابوت شهید بوده را تقدیمتان کنم؛ اگر مایل باشید.» زن عینکش را جا به جا میکند و خوشحال، تحفهای که نمیبینم چیست را میگیرد و میرود.»
از خودم شاکیام که چرا همان دَم غروب که خبری از این بگیر و ببندها نبود، کارم را انجام ندادم؛ دلم اما میگوید هرجا را هم بسته باشند، آغوشِ باز حرم که هست.
رفت و برگشتم خیلی طول نمیکشد. خادمان دارند شام میخورند و بازار بگو بخند به راه است. دوباره خیره برگشتهام سر جایم؛ منتها قدری سبکبالتر.
میلاد کریمی
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | استان فارس - شهرشیراز