زیر لحاف، همراه با سه فرزندم، خواهرم و همسرِ برادرم در گوشهای از اتاق پناه گرفته بودیم؛ در حالی که سرباز اسرائیلی گلولهها را آماده میکرد و به سمت خانهمان شلیک میکرد. هر بار از زاویهای متفاوت. تمام گلولهها به سمت خانه عمویم نشانه رفته بودند؛ خانهای که بعد از محاصره شدنمان در خیابان بیمارستان الشفاء به آنجا پناه برده بودیم.
در همان لحظه، خاطراتی از آپارتمانم در خیابان بیمارستان الشفاء به یادم آمد. همان سناریوی تکراری، همان شلیکها و بارانی از ترکشها که بر خانهمان میریخت. به یاد آوردم که چطور همراه با سه فرزندم در گوشهای، زیر پتو پناه گرفته بودم. لرزشهای تنم را به یاد آوردم، و صدای زنجیرهای تانک که نزدیکتر میشد. با خودم فکر میکردم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ چه باید بکنم وقتی سرباز درِ آپارتمانم را منفجر کند و وارد شود، در حالی که من و فرزندانم از هر چیزی محرومیم؛ هیچ چیزی نداریم... هیچچیز! تنها چیزی که باقی مانده بود، صدای تپش قلبهای ما بود.
همان تپش قلبها را دوباره در خانه عمویم شنیدم. من در گوشهای بودم و گلولهها یکی پس از دیگری فرود میآمدند، باران، باران، بارانِ ترکشها!
ترکشها وارد اتاق میشدند، سنگها فرو میریختند و صدای جیغ و فریاد همهجا را پر کرده بود. همانطور که شهادتین را بر زبان میآوردم، پسرم که تنها شش سال داشت، زمانی که در گفتن کلمات اشتباه میکردم، مرا تصحیح میکرد. بله، او شهادتین را به یاد داشت، در حالی که من با لرزش کلمات را ادا میکردم.
فرزندانم را در اتاق گذاشتم و برای برداشتن کیفم بلند شدم. فقط یک کیف برداشتم، تنها یک کیف؛ کیفی که احساس میکردم تمام زندگیام در آن است، سی سال زندگیام. درون آن فقط مدارک دانشگاهی، کارت شناسایی و گذرنامهام بود. بله، گذرنامهای که با آن برای گرفتن بورسیه کارشناسی ارشد در دانشگاه ملبورن استرالیا آماده شده بودم. گذرنامهای که با استفاده از آن برای انتشار اولین رمانم با یک انتشارات در آمریکا و کانادا قرارداد بسته بودم. روزی که از این اتفاق خوشحال بودم، مانند پرندهای در آسمان پرواز میکردم.
تمام رویاهایم، مدارکم، قرارداد انتشارات، کارشناسی ارشد و زبانهایی که آموخته بودم را به یاد آوردم. بله، من در رشته زبان انگلیسی با گرایش ترجمه و ادبیات تحصیل کرده بودم. ادبیات، رمانها و کتابها... چقدر بوی کتابها را دوست داشتم، اما آنها را جا گذاشتم و فقط همان کیف را برداشتم؛ کیفی که تمام زندگیام در آن بود.
به خیابان دویدم و مردم را دیدم که میدویدند. پرچمهای سفید را دیدم، مجروحان و خونها را دیدم، اما خانوادهام را ندیدم. خانوادهام کجا بودند؟ کجا بودند؟ فرزندانم را شمردم، سه نفر بودند. مطمئن شدم که سه نفرند، اما نتوانستم خانوادهام را بشمارم. آنها نبودند، در کنارم نبودند. مردم میدویدند، اما خانوادهام در میانشان نبودند.
من همچنان میدویدم. نمیتوانستم برگردم و آنها را پیدا کنم، گلولهها مانند باران فرود میآمدند. به مدارس آنروا رسیدم، همه میدویدند. مدارس پر بودند، جایی برای پناه گرفتن نداشت. خواهرم کجاست؟ خواهرم؟ مادرم را در خیابانی دیگر دیدم که گریه میکرد و فریاد میزد: «دخترم، دخترم، دخترم!»
خواستم به سمت او بروم، اما مردم مرا عقب کشیدند. گفتند: «رهایش کن! رهایش کن! فقط فرزندانت را نجات بده. فقط فرزندانت را به مدرسه ببر. مدرسه پناهگاه است!»
شروع به دویدن در حیاط کردم، میدویدم و ناگهان مادرم را دیدم که گریه میکند و فریاد میزند جلوی در مدرسه. برادرم را دیدم، پا برهنه، در حالی که گریه میکرد و میپرسید: خواهرم کجاست؟ برادرم کجاست؟ پدرم کجاست؟ او بیرون رفته بود، تلاش میکرد بقیه خانواده را پیدا کند، و در این میان، گلولهها مانند باران فرود میآمدند؛ پهپادها، تکتیراندازها، و هواپیماهای جنگی همه در کمین ما بودند، گویی برای دریدن جوانی و زندگی ما آمده بودند.
وارد راهرو شدم، گریه نکردم، نتوانستم. تنها کاری که توانستم انجام دهم، شمردن فرزندانم بود. فقط فرزندانم و مادرم را شمردم. اما خواهرم، برادرم، پدرم، خواهرهایم و خانوادههایشان کجا بودند؟ نتوانستم آنها را بشمارم، نمیتوانستم مثل زمانی که در آپارتمانم در خیابان بیمارستان الشفاء بودم، شمارششان کنم.
آن بار توانسته بودم، وقتی تانکها ما را محاصره کرده بودند، وقتی ترکشها و سنگها بر سرمان فرود میآمدند. اما این بار، دیگر نتوانستم. چند لحظه گذشت، که به اندازه سالها طولانی بود، تا اینکه توانستم خانوادهام را در حیاط مدرسه پیدا کنم. آنها را شمردم و دیدم. مادرم را در آغوش کشیدم و از دور خواهرها و پدرم را دیدم. اما خواهرم و خانوادهاش هنوز در خانه بودند، در خانهای که گلولهها بر خیابانشان باریده بود، بر خیابان خانه پدر شوهرش، جایی که به آنجا پناه برده بودند پس از آنکه آپارتمانشان در خیابان بیمارستان الشفاء بمباران شد.
خواهرم و خانوادهاش، فرزندان و همسرش، چه کسی میتوانست برود و آنها را بیاورد؟ چه کسی میتوانست خیالش را از آنها راحت کند؟ در آن لحظه فهمیدم معنای واقعی روز قیامت چیست، آن روزی که انسان از پدر و مادر و خواهر و برادرش میگریزد. خیلی چیزها را فهمیدم، اما هنوز نمیدانستم خواهرم و خانوادهاش کجا هستند.
تنها چیزی که میدانستم، این بود که خالهام در راهروی مدرسه گریه میکرد. فقط گریه. من حتی نمیتوانستم با او حرف بزنم، یا تسلیاش دهم، یا بپرسم که چه کسی از آنها گم شده است. صدای فرزندانش و عروسش را شنیدم که فریاد میزدند و زینب را صدا میکردند. بله، زینب که هنوز زخمهایش پس از بمباران خانهشان با جنگنده F16 التیام نیافته بود، زینب که از زیر آوار نجات داده شده بود. زینب کجاست؟ هیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم، حتی گریه کردن.
ناگهان مردی آمد و ما را به داخل کلاس تاریک و پر از مردم برد. گفت: «وقتی گریهتان تمام شد، از کلاس بروید بیرون!»
پسرم کنارم بود، میلرزید و به اطراف نگاه میکرد. کیف کوچک زندگیام را باز کردم، همان کیف که تمام زندگیام در آن بود، و یک بسته آبنبات ژلهای درآوردم تا شاید ترسش را فراموش کند. اما او قبول نکرد، و دو فرزند دیگرم هم قبول نکردند. دوباره کیف را باز کردم تا آبنبات را برگردانم، که چشمم به مدارک و گواهینامههایم افتاد. لبخند زدم، لبخندی که به خودم گفتم: شاید اینطور بتوانم یک رمان دیگر بنویسم و منتشر کنم.
بله، وقتی جنگ تمام شد، میخواهم رمان دیگری بنویسم. میخواهم دوباره با دکتر رفعت العرعیر صحبت کنم، استادم که همیشه حرفهای مثبت میزد، کمکم میکرد و تشویقم میکرد تا کارشناسی ارشدم را ادامه دهم. روز 17 اکتبر با او صحبت کردم، و گفت که حالش خوب است. مطمئنم حالش خوب خواهد بود و دوباره با او صحبت خواهم کرد.
تاریخ امروز را نگاه کردم، 3 دسامبر بود. میدانم دکتر رفعت، طبق معمول، وقتی ایدههایم را برایش بفرستم، تشویقم خواهد کرد، آنها را نقد خواهد کرد، و با قلم قرمز و دایرههای قرمز نکتهها را نشان خواهد داد. از من درباره ترجمهام میپرسد، مرا بابت ساختار و قواعد جملات بازخواست میکند، و در نهایت میگوید که ترجمهام خوب است. بعد هم میگوید که کی شخصیت مترجم را در متن انداختهام و کی توانستهام بیطرف باشم.
آه، وقتی جنگ تمام شد و دوباره شما را ببینم، دکتر رفعت، و دوباره از خطهای قرمزتان شکایت کنم!
به یاد خطهای قرمز لبخند زدم. کیف را بستم، گلولهها همچنان فرود میآمدند. اما قلبم پر از اشتیاق و ذهنم پر از ایدهها و سناریوهایی بود که تصور میکردم با شما در میان میگذارم و دربارهشان بحث میکنم. کیف را بستم و با آن تمام زندگیام را. اما هنوز، ذهن و قلبم پر از امید و شور بود، تا اینکه مردی در کلاس را باز کرد و گفت: «بروید بیرون!»
رنا جمعة
یکشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۲ (سال گذشته) | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/91
ترجمه: علی مینایی