صدای اذان صبح از تلویزیون به گوش میرسد.
با خودم میگویم: «گوشی رو ول کن. پاشو نمازت بخون. شاید این آخرین نمازت باشه.»
بعد برای هزارمین بار در یک روز به فکر فرو میروم.
فکر شماره۱: «چرا دست و دلم به نوشتن نمیره؟»
چون از شدت دیدن و شنیدن اخبار بد، هنوز مبهوتم. با خودم کلنجار میروم که دیر شد. بنویس. و بعد مشغول رصد اخبار میشوم.
فکر شماره ۲: «یعنی الان تو آسمون تهران چه خبره؟کجا رو دارن میزنن؟ هنوز میزنن؟»
فکر شماره۳: «یعنی فردا رو میبینم؟ مثل امروز که بیدار شدم؟ سالم؟ توی اتاقم چشمامو باز میکنم یا بین تیکههای آجر و آهن و خون؟»
فکر شماره ۴: «یعنی آدم خوبی بودم؟ یعنی مرگ به همین سادگیه؟ می خواستم درس بخونم! آرزوهام چی؟»
ووو...
هزارجور فکر در سرم تاب میخورد و دلم را شور میاندازد.
خودم اینجا و دلم در آسمان وطنم.
در این لحظه آرزو کردم کاش پرنده بودم تا پرواز کنم آن بالا بالاها، جایی که جنگندهها و موشکها پرواز میکنند و بالهای سفیدم را باز کنم و جلوی موشکها سپر باشم، برای وطن. و موشکها آنقدر سبک باشند که از من عبور نکنند و بر سر مردم فرود نیایند.
به روزی که گذشت فکر میکنم:
صبح که چشم باز کردم، باورم نشد که همه چیز آرام است.
راستش فکر می کردم صبح را نمیبینم.
خوش حال دوباره خوابیدم.
جنگ با همه بدی یادآوری کرد از همین صبح معمولی باید خوش حال بود.
تا ساعت ۱۲پای شبکههای خبری نشسته بودم و همزمان صفحات خبری اینستاگرام را زیرورو میکردم.
پاسخ کوبنده ایران به اسرائیل، جگرم را خنک کرد.
هرچه بیشتر میخواندم و میدیدم، دلم قرصتر میشد. انگار من همان بغض انساننمای دیشب نبودم.
کارم شد روحیه دادن به اعضای بزرگ و کوچک خانواده.
هر خبر جدید خوشحال کننده را بلند بلند میخواندم و لایک میکردم.
از دلاوری بچههای پدافند هوایی کیف کردم.
تمام شب را مشغول تاراندن کفتارها بودهاند. دست مریزاد. شیر بچههای ایرانی!
بعد از ظهر رفتیم مسجد. دوست داشتم اوضاع روحیه محله را ببینم.
همه آرام و خونسرد. در چهره خانمها حتی ته مایه نگرانی هم نبود.
جشنشان را گرفتند و بچه ها را به کشیدن نقاشی عید غدیر و گرفتن بادکنک تشویق کردند.
فکر می کردم اگر این پایان من باشد چه پایان خوبی است.
رفته ای جشن مولا و آمده ای طعام غدیر را خورده ای و حالا میمیری. چه پایان خوبی!
یادم می افتد مسجد که بودم،یکی از خانم های خادم تعدادی پرچم جلویم گذاشت و گفت:فاطمه جان این پرچم هارو دسته می کنی؟
به پرچم ها نگاه کردم. به سبز و سفید و سرخی که برایم یک نماد نیست. تمام هویت من است.
خودم را و دوستانم را و همه را داخل پرچم می دیدم. پسرک تکواندو کار را، دخترک شاعر را، ورزشکار های جوان پر پر شده را و رایان را که کوچک ترین شهید ایران است. تصویر رایان با تنی پوشیده از باند های قهوه ای که می دانم علامت سوختگی شدید است. ماسک بزرگی که بر دهان کوچک دوماهه ی عزیز مادری زده اند. صورت ورم کرده و سوخته اش را.
به یاد می آورم رایان اسم یکی از دانش آموزان بامزه مدرسه بود. آخ کاش حال او خوب باشد.
خب حالا دوباره بغض تبدیل به اشک می شود و روی بالشتم می چکد.
عیب ندارد. این ها هم کنار اشک های مادر رایان.
خبر شهادت کودکان از همه دلخراش تر است. هربار که خبر شهادت کودکان معصوم می آید، سرم پر می شود از کودکان غزه ای که هرروز زیر آتش بمباران صهیونیست های وحشی، چشم باز می کنند، با گرسنگی روزشان شروع می شود و با شهادت تمام.
امروز صبح با دیدن تصاویر حمله اسرائیل به شهرک شهید چمران که موجب مرگ دست کم ۲۰کودک زیر یک سال شده بود، وقتی خبرنگار لباس نوزادی را در دست گرفت و گفت:لباس ها هستند اما بچه ها نیستند،سوزش اشک را احساس کردم. صدای خبرنگار به وضوح می لرزید. فکر کردم:خبرنگار های غزه چطور سرپا مانده اند؟ این خبرنگار حالاست که نقش زمین شود.
دلم برای خبرنگار ها سوخت. برای امدادگرها، برای پرستارها، برای هرکسی که در غزه هرروز مجبور به تماشای پیکرهای بیجان کودکان است.
و همچنین برای خودمان که در این دو روز، جانهای عزیزِ به ناحق و بیگناه کشته شده به دست خونخوارترین لجن تاریخ را میبینیم.
فاطمه صمدی
شنبه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران #ورامین
پاراگراف؛ روایتهای مردم ورامین
eitaa.com/paaraagraaf