از آخرینبار که صدای انفجار شنیده بودم، که دود غلیظ پساانفجار با نفسهای سطحیم گلوم را سوزانده بود، که خردهشیشههای درخشانِ روی آسفالت خیابان، زیر پاهام قرچقرچ صدا داده بود، که سوختنِ نقطهی سرخ توی نقشهی بیروت را روی زمین میدیدم، ماهها گذشته بود؛ تا امروز...
قرار بود مردم توی مدرسهای در منطقه الحدث، برای روز قدس، دور هم جمع شوند که اسرائیل الحدث را نشانه گرفت. سه تا بمب صوتی -غارهی تحذیریه- و بعد یک انفجار سنگین الحدث را لرزاند.
منطق این است: من چند ده هزار نفر را میکشم اما تو حق نداری حتی محکومش کنی...
پیاده تا محل انفجار را گز کردم. آتشنشانها داشتند از لابلای نقبهای آوار، آب را میرساندند به همسایگی آتش. هرجا که آب میرفت، دود غلیظ راهش را تا آسمان میکشید. روی آوارها، سه چهار تا پرچم ایران کاشته بودند؛ به همین سرعت! دور از انتظار بود. معمولا روی آوارها پرچم حزبالله میگذاشتند. ساختمان، مال ایرانیها نبود، توی ساختمان هم ایرانیها نبودند، کسی هم نمیدانست چرا پرچم ایران دارد وسط آن نسیم گرم، میرقصد.
گوشهای ایستاده بودم به تماشا که کمی آنسوتر، ریختند دور و بر کسی و کتبسته بردندش. میگفتند جاسوس است. عکس میگرفت. گوشیم را گذاشتم توی جیبم که به سرنوشت آن جوان دچار نشوم.
تا چند ده متر دورتر از محل انفجار، زمین پر از خردهشیشه بود. تابلوی بعضی از مغازههای آنطرفِ خیابان، از شدت انفجار، شکسته بود.
مردی، دو سه تا مغازه دورتر از ساختمان ویران، داشت تلاش میکرد قفل را بشکند و کرکره را بدهد بالا. کرکره که رفت بالا، مرد دستهاش را از بهت گذاشت روی سرش. چارچوب مغازه سالم بود اما همهچیزِ درونش شکسته بود. چشم تیز کردم اما از روی آن شکستهها نمیشد تشخیص داد که مغازهی چیست.
تازه چند نفر آمدند و دورتادور ساختمان و پیادهروهای کنارش، نوار زرد کشیدند و مردم را کمی عقبتر راندند. نیروهای ارتش، پشت نوارهای زرد ایستاده بودند و کسی اگر چیزی ازشان میپرسید، انگار نه انگار که شنیدهاند. فقط یک سنسور داشتند که موقع عبور کسی از آن نوارهای زرد فعال میشد.
هرازچندی، کسی تنها یا با اهل و عیال، کوله بر دوش، از جلوی آوارها رد میشد. ساکنان خانههای دور و بر، داشتند دوباره میرفتند خانهی قوم و خویششان تا آبها از آسیاب بیفتد.
درست توی ساختمان مرتفعِ پشت محل انفجار، مردی با دو سه تا بچه که لابد بچههاش بودند، چند تا پرچم حزبالله گرفته بودند دستشان و توی هوا تکان میدادند. دوربین بعضی از خبرنگارها، شکارشان کرد.
دور و بر و وسط آوارها، چند تا ماشین، کاملا سوخته بود. تکهای از سردر خانه افتاده بود درست وسط آوارها.
هر نیم ساعت یکی میرفت زیر مشت و لگد. نیروهای امنیتی حساس میشدند و به عنوان جاسوس قپونی میبردندشان.
آتشنشانها چند ساعت سخت را گذراندند. یکیشان جاش را داد به کسی و آمد وسط خیابان. حرارت، صورتش را سرخ کرده و لبهاش ترک خورده بود. دوستش، روی صورتش آب میریخت. آب نخورد. روزه بود انگار.
دو سه ساعت طول کشید تا خیابانِ فرعی کنار ساختمان را باز کردند.
زور آفتاب کم شده بود.
یک وانت که دورتادورش، بلندگو نصب کرده بودند، جمعیت را شکافت و آمد آن سوی خیابان، درست روبروی ساختمان ویران ایستاد. صدای لودرها و زوزه آمبولانسها و ماشینهای آتشنشانی لابلای صدای بلند آهنگهای حماسی گم شد. من هم توی کوچهپسکوچههای دور و بر، گم شدم.
قدم میزدم و چشمم توی رسانهها دنبال اسم یمن میگشت.
محسن حسنزاده
ble.ir/targap
جمعه | ۸ فروردین ۱۴۰۴ | #لبنان #بیروت