یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

روز مادر مبارک

تاریخ ارسال : دوشنبه, 03 دی,1403 نویسنده : مهدیه‌سادات حسینی شهداد
روز مادر مبارک

مادر، زیر بغل علی را گرفته و می‌کشدش داخل اتاق مراقب سلامت. نفس نفس زنان می‌پرسد: «همیجا فشار می‌گیرن؟» و با پاسخ مثبتم، علی را که از طبقه‌ی پایین تا اینجا به دوش کشیده؛ به سختی روی صندلی می‌نشاند و خودش می‌ایستد روبرویم.

علی پسر ۲۴ ساله‌ای است که چهار سال پیش با موتور تصادف کرده و جمجمه‌اش خرد شده و مغزش آسیب دیده. بچه‌ها از علی می‌ترسند چون سرش مثل بقیه گرد نیست و سمت راستش انگار چاله دارد! علی قبل از تصادف، زن داشته و زنش باردار بوده.

مادر می‌گوید: «سالای اول اینجوری نبود که... یه ساله بچه‌م اینقدر حالش بد شده... زنشم بریده. رفته درخواست طلاق داده، بچه هم می‌خواد برای خودش... علی عاشق دخترشه. کاش حالش خوب بود و می‌شد دخترشو نگه داریم...» 

نگاهی به علی می‌اندازم. کلاه مشکی گرمی به سر دارد که تا نزدیکی چشم‌هایش آمده، یک پیراهن آبی و یک ژاکت آستین کوتاه کرم رنگ با یک شلوار طوسی ورزشی، توی آفتاب زیر پنجره چرت می‌زند و دستگاه فشارخون بسته دور دستش است.

- آخه مادرجان، با این شرایط که نمی‌شه... خودش نیاز به نگهداری داره.

مادر انگار بخواهد از حق علی دفاع کند، محکم می‌گوید: «بچه‌م اصلا اینجوری نبود! خیلی خوب بود. حتی بعد تصادف مسجد می‌رفت، نماز می‌خوند، حیاط مسجدو جارو می‌کشید، چند وقته اینجوری شده... بعضی وقت‌ها خوبه... خیلی خوب»

دستگاه از صدا می‌افتد. فشارخون علی خوب است. مادر دست می‌برد زیر بازوی علی و بلندش می‌کند: «خوابت میاد؟ پاشو مامان، بریم خونه»

مادر ترازو را که می‌بیند اجازه می‌خواهد که علی را وزن کند. به سختی می‌کشدش بالای ترازو، علی پایش سر می‌خورد و تمام وزنش می‌افتد روی مادر، مادر رهایش نمی‌کند. مادر می‌گوید: «همیشه حواسم بهش هست. یه لحظه غافل شم می‌خوره زمین، تا حالا نذاشتم یه بارم زمین بخوره» علی ۷۷ کیلو است و مادر ۷۰ کیلو. علی قدبلند است و مادر کوتاه قد. مادر از کمردرد احتمالی که از جابجا کردن علی می‌کشد، حرفی نمی‌زند.

مادر جلوی در که می‌رسد تشکر می‌کند، علی با آوایی نامعلوم چیزی می‌گوید که بیشتر شبیه داد و فریاد است! مادر لبخند می‌زند: «داره تشکر می‌کنه» و با همان لبخند خیره می‌شود به لب های علی تا تشکرهای ناواضحش تمام شود.

لبخندی که غم خاصی دارد، لبخندی که خیلی دلش می‌خواهد بغض باشد اما به درد عادت کرده، لبخندی که اگر روی لب خشک می‌شود، نه به خاطر خستگی که به خاطر نگرانی.

علی و مادر که به چارچوب می‌رسند، یادم می‌آید روز مادر است. ظرف شکلات را برمی‌دارم و می‌روم سمتش: «راستی! روز مادر مبارک»


مهدیه سادات حسینی

دوشنبه | ۳ دی ۱۴۰۳ | #کرمان #شهداد


برچسب ها :