
اواخر سال ۱۴۰۱، یک روز مانده به سال تحویل، مسئولیت «مادر خانه بودن» با بیست خادم افتاد گردنم؛ بچههایی از دو استان گلستان و مازندران، آنهم در جایی دور از خانه: معراج شهدای اهواز.
شنیدن کلمهٔ «مامانخونه» تنم را لرزاند. دو خادم قبلی بعد از فقط یک روز مادرخونه بودن، مثل جنازه وسط آسایشگاه افتاده بودند و با کمک داروهای هلالاحمر نفس میکشیدند. آنقدر حالشان بد بود که علاوه بر کارهای آسایشگاه، باید مراقب آنها هم میبودم و داروهایشان را سر وقت میدادم.
صبح ۲۸ اسفند، زودتر از بقیه بیدار شدم. بچهها را شمردم و به تعدادشان لیست صبحانه، ناهار و شام را دادم. بیدارشان کردم. از نماز صبح تا ساعت هفت، که یادمان باز میشد، باید همهٔ کارها انجام شده میبود. سفره را پهن کردم و بچهها را با زور پای سفره کشاندم. کار در یادمان معراج شهدا، با آن حجم زائر، بنیهٔ قوی و تغذیهٔ درست میخواست؛ صبحانه تازه شروع ماجرا بود.
بعد از رفتن خادمها، تمیز کردن خوابگاه و حیاط را شروع کردم. ترجیح دادم کارها را ضربتی تا قبل از ظهر جمعوجور کنم تا اگر عصر فرصتی ماند، به خادمها کمک کنم. اما ای دل غافل؛ خادمهای مهد دمبهدقیقه زنگ آسایشگاه را میزدند و باید در را باز میکردم تا وسیلههایشان را بردارند. هنوز ننشسته بودم که دوباره صدای زنگ میآمد. آنقدر این زنگ اعصابخردکن شده بود که گاهی در دلم بد و بیراهی هم نثارش میکردم.
مسئول یادمان گفت: «ببینم میتونی مامانخونهٔ با سلیقهای باشی؟» من هم از خدا خواسته رفتم سراغ رو کردن هنرهای نداشتهام. خواستم حلوا بپزم؛ دیدم نه آردی هست، نه روغنی. کنسلش کردم. گفتم لااقل شربت درست کنم. کابینتها را یکییکی باز کردم و ناامیدتر از قبل میبستم؛ نه زعفران بود و نه هیچ چیز خوشمزهای. فقط یک گیاه عجیب پیدا کردم که بعد فهمیدم گل پنیرک است. با سرچ در اینترنت فهمیدم میشود ازش شربت درست کرد. برای زرنگبازی و زودتر آماده شدن، گلها را با آب جوش قاطی کردم و از دیدن رنگ افتضاحش فهمیدم چه اشتباهی کردهام. رو کردن هنرها را گذاشتم برای فرصت بعد.
از همان کیکها و آبمیوههای مانده در یخچال، بساط میانوعدهٔ صبح را آماده کردم و دانهدانه به خادمها زنگ زدم بیایند. آنهایی که لباسشان نیاز به شستوشو داشت را صدا زدم، لباسها را گرفتم و لباسشویی را روشن کردم. بچهها سراغ مسئولیتهایشان رفتند و من ماندم و یک کوه لباس که باید پهن و اتو میشد؛ این کار تا عصر طول کشید، همراه با همان زنگ لعنتی که دست از سرم برنمیداشت.
عصر کار سبکتر شد. رفتم سراغ خادمهای مهد و پرسیدم چرا اینقدر رفتوآمد میکنید. فهمیدم به خاطر نبود برق در چادر مهد، هر بار فقط میتوانند ده بادکنک باد کنند. گفتم: «من الان بیکارم؛ بدین من باد کنم، بعد یهدفعه بیاین همه رو ببرین.» با گفتن «خدا خیرت بده» دستگاه را گرفتم و شروع کردم. باد کردن ساده بود، اما گره زدن… امان از گره زدن. ناخنهایم یا شکست یا برگشت. هم پشیمان بودم که ناخنهایم را در راه بادکنکها از دست دادم، هم خوشحال که دیگر لازم نبود هی بلند شوم در را باز کنم.
مادر بودن، آنهم دور از خانه و با فاصلهٔ سنی از کسانی که کوچکترینشان خودم بودم، تجربهٔ عجیبی بود. تجربهای که هر بار مرورش میکنم، با خودم میگویم چه مادر بیصبری بودم.
اما باز خداروشکر که فردایش، مثل آن دو نفر جنازه نیفتادم.
زهرا سالاری
چهارشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۴ | گلستان کلاله