چهار شنبه, 18 تیر,1404

روله روله

تاریخ ارسال : سه شنبه, 17 تیر,1404 نویسنده : معصومه رمضانی تهران
روله روله

هنوز بهشت زهراییم. یادتان که نرفته. بعد حمله‌ی رژیم غاصب ما کنار تیم شناسایی هستیم. برای روایت این برهه و این روزهای تاریخ؛ و اینک وسط سالن منتهی به سردخانه‌ایم و مادری را برای شناسایی دختر شهیدش آورده‌اند.

تا چشمش به دخترک افتاد طلب قیچی کرد. ترس برمان داشت. نکند می‌خواهد بلایی سر خود بیاورد!

- برا چی می‌خواید حاج خانم؟

- قیچی بیارین. موهای دخترمو برای یادگار ببرم.


این بار بهت برمان داشت. از طرفی نمی‌‌توانستیم دست رد به خواست مادر شهیده بزنیم و از طرفی هم دلواپس عکس‌العمل ناگهانی مادری شوک‌زده و داغدار بودیم. با تکرار حرفش ملتمسانه به یکی از آقایان داخل سالن نگاه کردم.

- قیچی. قیچی می‌خوایم.


او که خودش هم صدای مادر را شنیده بود حیران به سمت قفسه‌ی انتهای سالن رفت. پاکت‌های دستمال و پنبه و ماسک را بهم ریخت و بالاخره پیدایش کرد. وقتی قیچی را به سمت مادر گرفت و گفت: «بفرمایید»؛ صدایش می‌لرزید. مادر قیچی را گرفت و سرش را خم کرد. بعد هم دست برد سمت روسری تاب داده‌اش. به ناگاه آبشار موهایش جاری شد. تا بخواهیم محو گیسوی بلندش شویم در جا قیچی زد و بریدش. چشمانم بین چهره مادر و دستان او دو دو می‌زد. مانده بودم به چهره‌اش نگاه کنم یا به دستانش.

نگاهش را داد به گیسوان بریده‌اش. من هم. گیس را دور دستانش تاب داد و چرخاند. نوای محزونش میان سالن طنین انداخت.

- روله روله. روله روله. داغم کردی.


تازه آنجا بود که فهمیدم لر هست و به رسم دیرباز بعد داغ عزیز، گیسوی خود می‌برند. به گویش لری با دخترش زمزمه داشت. من اما دو تا یکی متوجه حرف‌هایش می‌شدم. سوز نوای لری‌اش شانه‌ی مردها را لرزاند. ابر چشمان ما خانم‌ها هم باریدن گرفت. نوا که تمام شد مادر به کمک خواهران از در سالن بیرون رفت. من هم روی سکوی کنج سالن نشستم و سر به دیوار گذاشتم. با خودم نجوا داشتم.

«به راستی که وطن به خون زنده است؛ و در رگ‌های خاکی این سرزمین مادری، خون ترک، لر، فارس، عرب، بلوچ و ده‌ها قوم با شرف دیگر جاری است.»


معصومه رمضانی

eitaa.com/baghcheghasedak

سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا


برچسب ها :