تا رسیدن به مدارس شهرک مسکونی به جملهی آقای شهبازی فکر کردم: "یعنی چه روی سرشان آوار میشد؟" عمق خسارتها مگر چقدر بوده است؟ مثل همیشه زبانم زودتر از عقل جُنبید و پرسیدم: "چقدر مدارس آسیب دیدند؟"
آقای شهبازی همانطور که راهنما زد و پیچید به راست گفت: "با بررسی که داشتیم سقف بعضی از کلاسها ریخته، شیشههای در و پنجره شکسته و صندلی تعدای از کلاسها قابل استفاده نیست."
سوال بعدم اینطور بود: "امروز مدرسه باز بود؟"
همزمان با دیدن تابلو مدرسه پسرانه توقف کرد و گفت: نه. از دیروز شهرک ۳۱۵ خانواری اسکله تخلیه شده و به خاطر خسارت به منازل فعلا کسی اینجا نیست. سقف شیروانی بعضی از منازل هم متاسفانه کنده شده یا آسیب جدی دیده."
از ماشین پیاده شدم. باد گرمی به صورتم خورد. سکوت عجیبی در محله حس میکردم؛ نه رفتی و نه آمدی! نور کم جان تیربرق روی دیوار مدرسه افتاده بود. اولین تصویرم تابلوی کج شدهی مدرسه و گچهای ریختهی دیوار بود. جلوی پایم پُر بود از سنگریزهها کف زمین آسفالته. چندتا عکس انداختم و سوار شدم. از پشت شیشه بار دیگر نگاهم به مدرسه بود. ماشین راه افتاد. در دل خدا را شکر کردم که آن وقت روز بچهها در مدرسه نبودند وگرنه... روی سرشان آوار میشد.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس شهرک مسکونی اسکله شهید رجایی