یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

زل زدم به چشمانش...

تاریخ ارسال : دوشنبه, 19 آذر,1403 نویسنده : زهره راد کرمان
زل زدم به چشمانش...

نشستم و زل زدم توی چشم‌هایی که فقط شبکیه و عنبیه و قرنیه نبود؛ اقیانوسی بود که می‌شد از ابهتش، آرامش گرفت.

یکی‌یکی غصه‌های این روزها را، دلهره‌ها را، بیچارگی‌ها را ردیف کردم و با بغضی توی گلو و چشم‌هایی نم گرفته شروع کردم به گله و قصه.

- حاجی! چرا رفتی؟ نمی‌‎بینی از اون روزی که تو رو زدن دیگه رنگ آرامش ندیدیم؟ هر روز یه بلایی، مصیبتی، تا میایم قرار بگیریم یه فتنه جدید عَلَم می‌شه.

حاجی‌جان! آقا تنهاست. آقای رییسی هم که رفت.

حاجی! خبرای امروز سوریه رو داری؟ 

اونجاهایی که تو و رفیقات خون و عرق ریختین داره میفته دست تکفیریا. حاجی اگر برسن به حرم خانم چی؟ حرم سه ساله رو خراب نکنن!

گرم اشک بودم که حس کردم چشم‌هایت از مهربانی می‌رسد به تشری نرم و پدرانه. صدایت را تصور کردم که می‌پیچد توی گوشم.

- دخترم! حالا فرض کن من بودم. منِ قاسمِ سلیمانی، مگه چند سال عمر می‌کردم؟ یه روزی بالاخره باید می‌رفتم. اما شما چی؟ شماها که هستین.

دخترم! من فدای آقا و مردم مظلوم عالم هم می‌شم هزار بار. اما

بهم بگو:

کی نوبت اینه که شما مردم، تک‌تکتون دست به زانو بگیرین، بلند بشین، چراغ به دست، مثل حضرت زهرا مردم رو روشن کنین، مسئول مقصر رو مواخذه؟ 

تا کی می‌خواین دنبال قهرمان باشین؟ خودتون قهرمان بشین.

آقا روی شماها حساب کرده. روی لشکر مردم حساب کرده.

گفتگوی خیالی‌ام با حاجی تمام می‌شود.

یادم هست می‌گفتند حاجی شیشه عطری بود که با شهادتش، شکست و عطرش تکثیر شد. می‌گفتیم ما همه حاج قاسمیم...

در این ۵ سالی که از شهادتش گذشت حاج قاسم بودیم؟

صدایش دوباره نرم و پدرانه گفت: بازم نگران نباش دخترم! ما هنوز اینجاییم. صبح نزدیکه.


زهره راد

یک‌شنبه | ۱۸ آذر ۱۴۰۳ | #کرمان


برچسب ها :